من ۳۲ ساله و متاهل هستم. یک دختر ۱۴ ماهه دارم. تحصیلاتم کارشناسی ارشد است. قبل از بچه دار شدن به صورت پاره وقت کار می کردم . اکنون خانه دار هستم و گاهی تدریس خصوصی انجام میدهم.
مشکل من مشغول بودن دائمی ذهنم است. همیشه افکاری در ذهنم در حال چرخش هستند. تقریبا هیچ خواب آرام و بدون تشویش ندارم. این مشکل را از بچگی داشتم . یعنی از زمانی که به یاد می آورم اینگونه بودم. که البته به مدت ۱۴ سال تک فرزند بودم و تنهایی من به این موضوع شدت می داد و باعث میشد بیشتر در افکارم غرق شوم. با این تفاوت که در کودکی و نوجوانی خواب آرام هم داشتم. اما چند سالی است که تعداد شبهای آرام و خواب آرامم کم شده. معمولا وقتی صبح بیدار میشوم خستگی ام در نرفته، ولی به خاطر بچه داری و امور خانه فراموش می کنم و به کارهایم می پردازم. البته سوال و مشکل من اصلا خواب نیست. سوال اصلی من در رابطه با مشغله دائمی ذهنم در تمام اوقات است. در کودکی ام مادرم با خودش به صورت بی صدا حرف می زد، یعنی لب هایش تکان می خورد. من در نوجوانی و جوانی همیشه در اتاقم تنها بودم و با افراد خیالی به همان صورت صحبت می کردم. گاهی افرادی از خانواده و فامیل و کسانی که می شناختم و گاهی افراد نا شناخته. زمانی هم که این کار را نمی کردم و ظاهرم آرام بود در ذهنم غرق در خیالم بودم. بیشتر خیالات و رویاهایم، خیالات مربوط به دستاوردهای بزرگ بود و دیگران من را می ستودند.
البته با به دنیا آمدن فرزندم این مسائل کم شده و به زندگی واقعی نزدیکتر شده ام . اما دائما در ذهنم افکاری در چرخش است: آینده بچه ام چه می شود؟ آیا باز هم می توانم ادامه تحصیل بدهم؟ آیا باز هم می توانم کار کنم و پول در بیاورم؟( این ها در حالی است که توان انجام کارهای خانه را هم ندارم و همیشه کارهایم عقب افتاده است)
در دوران نوجوانی همیشه نگران دعواهای والدینم بودم. هر وقت با هم صحبت می کردند من گوش می کردم که آیا صحبت معمولی است یا دعوا. اگر دعوا می کردند به شدت می ترسیدم، بدنم یخ می کرد و می لرزیدم.
از زمانی که باردار شدم ، سرکار نرفتم و به خاطر مشکلات بارداری زیاد از خانه بیرون نمی رفتم . بعد از به دنیا آمدن فرزندم هم خودم را در خانه حبس کرده بودم. همه این ها باعث شد نوع افکارم عوض شود و تمام دعواهای والدینم با هم، دعواهایشان با من، تحقیرها ، توهین ها، فحاشی ها، مشکلات دوران مجردی ام، همه و همه دائم در ذهنم می چرخید و گاهی هم منجر به نفرین والدینم می شد.
علاوه بر اینها بسیار بر حرفهای خانواده همسرم حساس شده ام و هر حرف و رفتاری به مدت طولانی ذهنم را در گیر می کند.
به کتابخانه رفتم و چند کتاب گرفتم تا سرگرمی جدیدی داشته باشم اما وقت نمی کنم بخوانم. همیشه کارهای خانه ام مانده.
چندسال پیش یک مشاور به من گفت که باید به روانپزشک مراجعه کنم و دارو مصرف کنم، اما نرفتم چون مجرد بودم و نمی توانستم این مشکلاتم را با والدینم در میان بگذارم. الان که دیگر بچه شیرخوار دارم و داروی اعصاب نمی توانم بخورم.
لطفا کمکم کنید
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید