سلام عزیزم، برای اینکه بتونید واقعه ای که رخ داده را به صورت کامل و بالغانه نگاه کنید نکاتی رو خدمتتون عرض میکنم :
اینکه همسر شما تحت تاثیر مادرشون بودن یک موضوع بوده اینکه مادر ایشون درمورد چگونگی و اجرای مراسم و هزینه های زندگی شما نظر دادند و شما و همسرتون هر دو باهم پذیرفتین که به نظرشون عمل کنید یک موضوع است. و موضوع مهمتر که من میخوام توجه شما رو به اون جلب کنم شما هستید همانطور که خودتون نوشتید در اوایل ازدواج به هر دلیلی شما انتخاب کردید سکوت کنید و با سکوت کردن به طور همزمان انتخاب کردین که نظر مادرشوهرتون اجرا بشه و حالا که اون شرایط گذشته شما از اینکه چرا سکوت کردید و چرا نظر مادرشوهرتون اجرا شده خشمگین هستید، در واقع شما از خودتون خشمگین هستید این شما بودید که این شرایط رو پذیرفتین ...
میتونم درک کنم که احتمالا درک جملات من براتون کمی سخت باشه این طبیعیه شما به زمان و آموزش و درمان نیاز دارید نا کاملا بتونید از پس این احساس های ناخوشایند بر بیایید و به خوبی مدیریتشون کنید، فعلا در شروع بدونید اگر بتونید مسئولیت این احساس ناخوشایند را در خودتون بپذیرید و نگید تقصیر مادرشوهرمه اون گفت اون زورم کرد پس در اینصورت یک قدم بزرگ برداشتید
اگرچه احتمالا ایشون اعمال نفوذ و قدرت و یا حتی تحمیل نظر شاید میکردن اما در نهایت کسی که پذیرفته شما بودید ! میتونستید نپذیرید و حتی اگر همسرتتون نمیتونستند مشکلات رو حل کنند با ایشون ازدواج نکنید و با فرد دیگری ازدواج کنید و عروسی و طلا و مهریه هم هر مدل دوست داشتید داشته باشید، اما شما به دلایلی که خودتون میدونید ایشون رو انتخاب کردید واز اونجاییکه همیشه هر انتخابی یک بهایی داره و ما در این دنیا انتخاب بدون هزینه و بها نداریم ، پس الان این که حالتون خوب نیست بیشتر از هر کسی به شما مربوطه و مسولش شما هستید. امیدوارم تونسته باشم بهتون نشون بدم که چه قدرتی در انتخابهای ما نهفته هست و از این طریق هر چه زودتر شما بتونید تصمیم های بالغانه و کارآمدتر با نتایج عالی برای ادامه زندگیتون بگیرید. پیشنهاد میکنم به یک روانشناس و متخصص رشد فردی مراجعه کنید تا مهارتهای لازم و نکات لازم رو با شما تمرین کنند و بتونیداحساسهای ناخوشایندتون رو مدیریت کنید جوری که به بهترین نتیجه در آینده ختم بشه و حال خوب براتون همراه داشته باشه.
سلام
من چن ماهی رو پیش مادرشوهرم زندگی کردم بعدش اسباب کشی کردیم یه شهر دیگ ۱۰..۱۲ ساعتی باهم فاصله داریم
ولی اون از این فاصله مارو میندازه ب جون هم زنگ میزنه فهشم میده که تو پسرمو ازم گرفتی و بردی شهرغریب و بعد ب خانوادم فهش میده یا ب خاطر ی کارکوچیک زنگ میزنه ب شوهرم و باز بحثمون میشه مثلا این ک من عکسمو برای همکلاسیم ک دختره فرستادم اونم عکس فرستاد بعد نمی دونم چجور خبربه این رسیده بود زنگ زده بود ب شوهرم ک چرا زنت عکساشو میده ب اینو واون
شوهرمم عصبی از سر کار امد تا روز بعد باهم قهر بودیم
سلام
منم دقیقا همین مشکلاتو دارم ولی خیلی جاها تا تونستم نزاشتم کسی بهم زور بگه مثلا مراسم عروسی رو اونا نمیخواستن بگیرن ولی من گفتم شما میتونید عروسی نگیرید ولی من برا خانواده خودم مراسم عروسی میگیرم .البته شما هم دعوت میکنم .اینجوری که گفتم به غرورشون برخورد و گرفتن .البته اینم بگم هرکاری که کردن برام بخاطر تلاش و کوتاه نیومدن خودم بود چون شوهرم بیش از حد به حرف اونا گوش میده و همیشه پشت منو خالی میکنه این خیلی اذیتم میکنه که هیچوقت پشتم نیست .بخاطر همین هم خیلی از آرزوهام از بین رفت .حتی ما یه مسافرت دوتایی نتونستیم بریم همه جا دنبالمون میومدن .در ضمن اینم بگم که ما طبقه بالای پدر شوهرم زندگی میکنیم که این بزرگترین اشتباه زندگیم بود .چون میدونستم شوهرم خیلی وابسته س و نباید قبول میکردم .ولی چون خودم قبول کردم کنار اومدم باهاش .من خیلی زیاد محبت میکردم چون میگفتن دختر نداریم و تو مثل دختر خودمونی ولی لطف مکرر باید شد به اشتباه بیفتن که بازم مقصر اصلیش خودمم .و الانم بعد از یه بحث مفصل که احتمال 90 درصد داشت به طلاق ختم میشد رابطه مو خییییلی کم در حد ماهی یه بار کاهش دادم .اصلا دیگه پایین نمیرم و فقط اگه پارک یا باغ باشن و شوهرم بگه بریم بعضی وقتا میریم و دقیقا مثل مهمون رفتار میکنم .دیگه اصلا کمک نمیکنم و تصمیم دارم همیشه همینجوری بمونم .چون یجورایی به قول قدیمیا چشم تو روشون نبود و نمیدیدند من چقدر بهشون خوبی میکردم .الان تا حدی به آرامش رسیدم ولی شوهرم هنوز هم به طرف اوناس و منم یجورایی کم کم نادیده گرفتمش و بیشتر وقتمو با خانواده خودم میگذرونم .میدونم اشتباهه ولی راه دیگه ای ندارم
خیلیا این چیزایی که شما حسرتش رو میخورین داشتن و خوشبخت نشدن
مادر همسرت هم هرچی که باشه مادرشه،اگه واقعا همسرت رو دوس داری یادت باشه اگه مادرش نبود الان همسرت هم نبود،همونطور که گفتی همسرت خیلی خوبه پس باید از مادرش سپاسگذاری کنی بابت چنین فرزندی
عزیزم گذشته ها گذشته.نباید زیاد به شوهرت سرکوفت بزنی همین که اشتباهشو فهمیده کافیه.به نظرمن سعی کن خیلی خوشبخت باشی و البته خوشحال
انرژی تو دیگه اصلا صرف گذشته ها نکن ،وقتی به خودت میای میبینی تو عمرعزیزت و فقط مثل پیرزنا نشستی به غصه خوردن و غرزدن ،شریک زندگیتو خسته وفرسوده کردی نسبت به خودت سردش کردی و تهشم هیچی دستت و نگرفته ،پس نکن .بااون مسائلی که گفتی کناربیا وقدر زندگی تو بدون و از امروز فکرت و انرژی تو صرف این که که خودتون چجوری پیشرفت کنین
عزیزم اینا لازم بود تا شمابه بلوغ برسید و ب مرور یادگرفتید خودتون برای زندگیتون تصمیم بگیرید ب نظرمن باید بگذری وب عنوان ی تجربه تو زندگیت نگاش کنی .ن اینکه هرروز یاداور بشی چ توذهن وچ اینکه ب زبون بیاری جز اعصاب خوردی برای خودتون وهمسرتون رو ب مرور زده میکنید دارید تاحدی مقصرش میکنید درحالیکه این دردرجه اول انتخاب خودتون بود .منم حلقه ای ک دوست داشتم نگرفتم چون ازدواجم سنتی بود وخیلی ادم خجالتی بودم مراسم عقدم باب میلم نبود چون خانواده همسر مذهبی بودن ارزو لباس عروس ب دلم موند ولی خودم قبول کردم چون قبلش باهمسرم روزاول درموردصبحت کردیم روحرفم موندم و پشیمون نیستم درسته دلم خبلی چیزا میخواست ولی بخاطرهمسرم کوتاه اومدم و همسرم ب گذشتم از چند چیز ک دلم میخواست می ارزه
تا شوهرت هست و خوبه قدرشو بدون دوستم وقتی قدر شوهرشو دونست ک فوت کرد تازه اون بداخلاق بود و هزار عیب داشت وقتی مرد نیست عزت نداری تا هست قدرشو بدون و گذشته رو فراموش نکن مسئله رو حل کن چون گذشته فراموش شدنی نیست ولی حل شدنی هست حتما مشاوره برو
همه الان شوهرتو تنها گذاشتن حتی ماااادر تنها امید زندگیش الان تویی پشتشو خالی نکن هی بهش سرکوفت نزن زندگیتو نابود نکن با غر زدن گذشته ها گذشته دیگه بهش فکر نکن خودت الان پول جمع کنین اون حلقه رو بخرین برا جشن هاتون سنگ تموم بزارین کاش بدونی الان انقددددددد شوهرت تنهاست دنبال یه حامی تو بهترین حامیش باش
سلام من با مادر شوهر پدر شوهر کلا قطع رابطه کردم به خاطر اینکه یک بار ۵ ماه زندگی منو با شوهرم بهم زدن در حد طلاق هم پیش رفتیم حتی پدر شوهر مادر شوهرم اومدن خونمون به من به پدر مادرم توهین کردن تو این چند سالم که عروسشونم نه باهام مثل یه عروس رفتار کردن نه کمک حالی تو زندگیمون بودن الان باردارم شوهرم میگه زایمان کردی میان بیمارستان تو باهاشون حرف نزن همسرم اصراری نداره من باهاش صحبت کنم یا برم بیام ولی خودم استرس حاملگی زایمان اون لحظه اونارو ببینم دارم که نگوووو اصلا چه جوری باید باهاشون کنار بیام
سلام وقت بخیر
عالی بود نظرخانم مشاور
شما در وقت اقدام ب عمل سکوت را پلی انتخاب کردی ک گذر کنید
وامروز حس می کنی غرورت پایمال شده گلم سعی کن این غرور کاذب را بشکنی و همون فداکاری را ک از ابتداء شروع کردی ادامه بدی
امثالی مثل من
مهریه..طلا..جشن..وغیره داشتیم..ولی خوشبخت نشدیم...هیچ کدام از این ها خوشبختی نمیاره ولی یک شوهر خوب برات از هر لحاظ مادیات ارزش داره
خوشبخت بشی گلم
انشاا...بچه دار شدی مشغول فرزندت میشی فراموش می کنی
امین