2794

بحث و درگیری با خانواده همسر

نام ارسال کننده محرمانه می باشد 63 بازدید

سلام مرسی از راهنماییتون. من حدود دو سالی میشه که ازدواج کردم. زندگی خودم و شوهرم خوبه اما تا وقتی که پای خانوادش وسط نباشه. از خانواده شوهرم خیلی بدم میاد و متقابلا اونا هم حس خوبی نسبت به من ندارن. خانوادش از اول ازدواج ما سعی و در واقع اعتقاد داشتن که من عروس باید باب میل اونا رفتار کنم و دوست داشتن زندگی ما و تصمیماتمون باب میل و سلیقه اونا باشه. چیزی که من ازش متنفر بودم. چون یکی از دلایل من واسه ازدواج مستقل شدن بود اما اونا باور داشتن عروس خوب عروسیه که تغییر کنه و زندگیشو با معیارها و عقاید خودشون تطبیق بده چیزی که من مانعش شدم. مثلا خانواده شوهرم به شدت علاقه به مهمانی و رفت و آمد یا به قول خودشون درخونه بازی دارن و این انتظارو از من تازه عروس داشتن که پی در پی مهمانی به اقوامشون بدم در حالیکه خانواده ای که من  داخلش بزرگ شدم کاملا متفاوت بودن و شاید سالی یکبار مهمونی میدادن در ضمن منم تازه عروس آشپزی و بعضی کارارو خوب بلد نبودم و اینطوری خیلی باعث اختلاف بین منو همسرم میشدن و به اصطلاح مارو به جون هم مینداختن. شوهرم و خانوادش بهم خیلی وابستن و تک پسرشونه. مخصوصا همسرم عاشق باباشه و راحت تحت تاثیر حرفاشون قرار میگیره. یه مدت هر چی میرفتیم خونه پدرش، خواهرشوهرم و بچه هاش به شوهرم همش میگفتن زن ذلیل. تو خیلی ترسویی و...و از اون به بعد شوهرم همش به من میگفت نه اینجوری اشتباهه من خیلی بهت میدون دادم و من مردم و باید حرف حرفه من باشه. و خلاصه حس کردم اگه از خانواده مزخرف و آتیش بپا کنش فاصله بگیرم خودمون آرامش میگیریم و بهتر میتونیم زندگیمونو خودمون کنترل کنیم. شوهرم هر چی بهش میگفتم میرفت میذاشت کف دست خانوادش و من اینو دیر فهمیدم و این باعث یه سری اختلافات شد و مادرش به شوهرم گفته بود زنت میخواد بین ما فاصله بندازه و اینا و خلاصه یک مدت نرفتیم خونشون و اونا هم به شوهرم زنگ نزدن. تو این مدت همسرم خیلی زود جوش و پرخاشگر شده. دونفری که باهم بیرون میریم همش تو خودشه حرف نمیزنه یا میگه من با ازدواج با تو بدبخت شدم و همه آرزوهام بر باد رفت (البته تا قبل از اینکه بین خانوادش و ما اختلاف بیفته شاد و عاشق بود). خلاصه من این وسط گیر افتادم لطفا کمکم کنین از یه طرف از خانوادش متنفرم چون میخوان منو زندگیمو باب میل خودشون تغییر بدن و دخالت کنن از طرفی نمیتونم قطع رابطه کنم چون پسر وابستشون(همسرم) بدون اونا میمیره. اعصابم خورده کمک...بعضی موقع ها اونقد اعصابم خورده که آرزوی مرگشونو دارم بلکه منو همسرم آزاد و عاشقانه اونطور که میخوایم زندگی کنیم.

اطلاعات تکمیلی

سن 26 جنسیت زن شغل خانه دار وضعیت تاهل متاهل
پاسخ مشاور

مشاور خانواده

سلام و وقت بخیر 
در بخش اول حرفهاتون فرمودین حس خوبی ندارید و از خانواده همسرتون متنفر هستین این فکر منفی که نسبت به اونها دارید قطعا روی احساس شما نسبت به اونها و حتی رفتارتون تاثیرخواهد داشت.کمی فکر کنید بالاخره چه خواهد شد ، شما الان فکر میکنید با حذف خانواده همسرتون زندگی تون آرام خواهد شد در حالی که با حذف خانواده همسرتون که جز اصلی دنیای مطلوب ایشون هست رابطه بهتر نخواهدشد همین جور که خودتون گفتین و دیدین .پیشنهاد من این هست به جای تلاش برای تغییر دیگران تمرکز رو روی خودتون بیارید .تنها کسی که شما قدرت تغییرش رو دارید خودتون هستید در مقابل رفتارهای خانواده همسرتون که گفتین یادش میدن شما هم همین کار رو کردین کم کم همسرتون دلسرد خواهد شد .بالاخره ازدواج مسئولیت هایی را در پی داره که باید قبول کنید چون میدونستید تک پسر هستن و انتظارات متفاوت خواهدبود. پس شروع کنید به تغییر و زندگی تون رو بسازید.

تجربه شما

اولین نفری باشید که نظر میدهید
login captcha