سلام. روزتون بخیر
من 22 سال سن دارم. 16 سالگی نامزد کردم و 20 سالگی عروسی کردم شوهرم 7 سال ازم بزرگتره
پدرم اول موافق ازدواج ما بودن اما در دوران نامزدی شروع به مخالفت کردن و حتی دلیل این مخالفتهارو با سند و مدرک درست و حسابی و منطقی به من نمیگفتن و با توجه به سن کمم، یه حس لجبازی نسبت به حرفاشون پیدا کرده بودم.
پدرم بهم میگفت که نامزدم معتاده ولی نه نامزدی رو بهم میزد و نه به من این موضوع رو ثابت میکرد
فقط منو مجبور میکرد که ازش دوری کنم 3 ماه منو به یه شهردیگه برد تا از نامزدم دل بکنم اما...
نهایتا با عقدمون موافقت کرد. بعد عقد مشکلاتمون بیشتر شد و کشمکش بین خانواده ها هم شدیدتر شده بود و کلی حرمتها شکسته شد تا اینکه با چشم خودم دیدم که مواد میکشه هر چند از روی رفتارش قابل برداشت بود
کم توجهی رفیق بازی و...اما باید با چشم خودم میدیدم که دیدم (هروئین میکشه)
2 بار در دوران عقد به فاصله یکسال کارمون تا طلاق پیش رفت
ولی هربار اصرار زیاد من پدرم کوتاه اومد
تنها دلیلم برای اینهمه اصرار هم این بود که :خیلی مرد خوبی بود کوچکترین بی احترامی به من نمیکرد. دوستم داشت و این کاملا مشهود بود و تلاش میکرد که رها بشه و از طرفی نمیتونستم همه خوبیاش رو نادیده بگیرم و تنها روی بیماری اعتیاد دست بذارم و ازش جدا بشم
الان 2 ساله که زیر یه سقف زندگی میکنیم
الان دیگه مثل قبل رفیق باز نیست ،در کارهای خونه بعد ازدواج همیشه کمکم میکنه ،در هیچ چیز واسم کم نمیذاره..
اما هنوزم متوجه میشم که گهگاهی مواد میکشه و گهگاهی تلاشش مشخصه که داره سعی میکنه که ترک کنه...دیگه به این سطح درک رسیدم که تا خودش نخواد نمیشه....
اما یه مشکل بزرگ دارم یه درد عمیق در وجودمه:د کتر بهم گفته فقط تا 25سالگی وقت برای بچه دارشدن دارم و بیشتر از این نباید جلوگیری کنم چون تنبلی تخمدان دارم
اما نمیتونم به خودم اجازه بدم بچه دار بشم. شاید خیلی رفتارای خوب داشته باشه اما بالاخره تاثیر مواد در زندگیمون رو نمیشه نادیده گرفت. همینکه روزی 2 و 3 بار بیرون میره و کارای بیرون ازخونه اش بیشتر از تایم معقولش طول میکشه و همینکه به فکرسلامتی و وضع ظاهریش نیست. و دل خسته بودنش.
هیچ کمکی از من قبول نمیکنه اصلا پیش من نمیخواد قبول کنه که اعتیاد داره تا حداقل منم کمکش کنم هر بار هم دستش رو رو کردم گفت که نگران نباش تفریحی و دیگه تکرار نمیشه
ولی تفریحی نیست و... من نگران خودشم. دوست ندارم ببینم بهترین روزای زندگیش به روزمرگی و نابودی خودش میگذرونه..
از طرفی خودمم اعتماد به نفسم به کل نابود شده درسم خیلی عالی بود ولی اونقدر نگرانی و تنش از اول این وصلت واسم پیش اومد که الان 5 ساله که در کنکور ثبت نام کردم و بازم میدونم چیزی که میخوام قبول نمیشم اصلا لیاقت مادرشدن رو در خودم نمی بینم برای دختری که 6 سال پیش بودم دلم تنگ شده. اونقدر عصبی و بی قرارم. اونقدر بی انگیزم و اونقدر شکست خوردم که اعتماد به نفسی ندارم.
من آخه چطور میتونم به خودم حق بدم که مادر بشم؟
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید