سلام خدمت شما چند سالی که از ازدواجم میگذره و بعد ازدواج تو یک شهر دیگه زندگی میکنم، دوری از خانواده خیلی اذیتم میکنه حس میکنم بیهوده روزام داره میگذره و عمرم تموم میشه و کنار خانوادم نتونستم باشم اونا هم خیلی از این وضعیت ناراحتن هی بهم میگن ای کاش نمیزاشتیم راه دور ازدواج کنی شوهرت تو رو ازما دزدیده رنگتو نمی بینیم. من بخاطر عشق به همسر قبول کردم این دوری و ولی متاسفانه بسیار پشیمونم چون همسرم تو غربت هوامو نداشت و کلا دوست نداره با خانوادم رابطه داشته باشم زیاد انگار میخواد فقط برای خودش باشم. همش با خودم میگم اگه به عقب برگردم هیچ وقت این ازدواج و قبول نمیکردم از شوهرم دلسرد شدم .وقتی دوستامو میبینم که بعد ازدواج شوهراشون قبول کردن نزدیک خانواده زنشون باشن حسودیم میشه میگم حتما خیلی شوهراشون دوستشون داشتن. حالم وقتی که بچه دار شدم بدتر شده هیچکس نیست کمک حالم باشه شوهرمم وقتی مریضم کار دارم یا خستم نمیزاره مامانم بیاد پیشم همش میگه نه، اصلا نمیزاره مادرم کمکم کنه، هی میخواد مادر خودشو جای مادرم جا کنه و منو به خانواده خودش بچسبونه ولی خب من اصلا راحتی که با مادرم دارمو با اونا ندارم خسته شدم از بس عید و تعطیلی و مناسبتها باید فقط با خانواده شوهرم باشم،کلا با خانوادم خوب نیست هیچ دلیل منطقی هم نداره کلا میگه عروس باید بعد ازدواج با خانواده شوهر بگرده، ولی برعکس بقیه دامادا خانوادمو رو چشمشون میزارن و قدرشونو میدونن چون واقعا خانواده خوبی دارم خواهرام تند تند میرن پیش مامانم جمع میشن شوهراشونم کاری ندارن اصلا. همسرم اصلا درک منو نداره که دوری از خانوادم اذیتم میکنه بخاطر اینکه خودش تند تند خانوادشو میبینه و کمک حالشونه. بهش میگم خواهش میکنم بیا بریم من نزدیک خانوادم باشم اذیت میشم، جوابش اینکه میخواستی از اول قبول نکنی به هیچ وجه من از محلمون جایی نمیرم. بنظرتون من چیکار کنم هیچ چیز منو خوشحال نمیکنه با هر چیزی که سرمو گرم کنم، حتی بعضی مواقع خواب میبینم خانوادم نزدیک من دارن زندگی میکنن ولی فقط یه خوابه
درود بر شما
تا حدودی متوجه شرایطتون شدم. ببینید با توجه به اینکه شما با رضایت خودتون و با علاقه ازدواج کردید، این نگرش که همسرتون شما رو دزدیده، احساس خوبی در شما ایجاد نخواهد کرد. اشاره نکردید قبل از ازدواجتون برای زندگی در شهر جدید و گذران روزهاتون چه برنامهای داشتید تا احساس بطالت و بیهودگی بهتون دست نده. یک رفتار دیگه که میتونه بسیار آزاردهنده بشه، مقایسه کردن هست. هر فردی، خصایص مثبت و منفی خودش رو داره. شرایط زندگی خودش رو داره. اینکه شما دائم زندگی خودتون رو با خواهرها و دوستانتون و ... مقایسه کنید، حاصلی جز ندامت و دلسردی برای شما نخواهد داشت. شاید بهتر باشه کمی هم سعی کنید نقاط قوت زندگی خودتون رو ببینید. در صورتی که این دوری برای شما تا این حد تلخ هست، سعی کنید مساله رو طوری به همسرتون توضیح بدید که بتونن شما رو درک کنن. اینکه درخواست کنید به یکباره شهر محل سکونتتون رو تغییر بدید طبیعتا بدون برنامهریزی، نتیجهی خوبی نخواهد داشت. به خاطر اینکه لازم هست مثلا شرایط شغلی و درآمد همسرتون حتما در نظر گرفته بشه و براش برنامهریزی بشه تا به مشکل برنخورید. مسالهی معاشرت با خانوادهی همسرتون و ... رو هم به این موارد اضافه کنید اما حداقل فعلا میتونید با هماهنگی همسرتون برنامهریزیهایی داشته باشید برای سفر و دیدار با خانوادهتون. سعی کنید لحنتون حالت غر زدن و شکایت کردن نداشته باشه و از شخص خاصی هم اسم نبرید. محترمانه و در آرامش، شرایط تون و احساساتتون رو به همسرتون توضیح بدید تا بتونن شما رو درک کنن. توضیح بدید که تنهایی و دوری از خانواده، برای شما سخت هست. دلتون میخواد بیشتر بتونید خانوادهتون رو ملاقات کنید و این مساله هیچ منافاتی با علاقهی شما به همسرتون نداره. بعد درخواستتون رو به طور شفاف مطرح کنید مثلا اینکه میخواهید گاهی در مناسبتها و تعطیلات به شهر خودتون سفر کنید. سعی کنید در این خصوص با همسرتون به توافق برسید و از هر حرکت مثبتی که همسرتون برای شما و زندگیتون انجام میدن، تقدیر کنید و بر بهبود کیفیت رابطهتون تمرکز کنید تا ایشون هم تشویق بشن بیشتر به عواطف و نیازهای شما توجه کنند.
به خدای بزرگ میسپارمتون
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید