با سلام.
بنده 25 ساله و همسرم 31 ساله هستند. چهار ساله که ازدواج کردیم. سه سال پیش خانواده ایشون زندگی میکردم و یک سال هست که به شهر همسرم نقل مکان کردیم.
جدا شدن ما از خانوادش با یک سیر مثبتی پیش رفت تا روز اسباب کشی و خانوادش شروع کردن بروز احساست منفیشون نسبت به جدا شدن ما. همون روز و جلوی بقیه بین من و شوهرم یه دعوای بزرگ رخ داد. برای اولین بار دست روم بلند کرد جلوی بقیه و سر و صدامون بلند شد. میدونم که میتونستیم اون یک روز را هم تحمل کنیم ولی تنش عصبی و جو بدی که پیش اومده بود ایشون رو اونروز به کلی عوض کرد. منم وقتی کتک خوردم همه چیزو گذاشتم کنار و بیشتر به دعوا دامن زد
با همه این حال من به خانوادش که باعث اون دعوا بودن کوچکترین بی احترامی ای نکردم. اون روز هم خانوادش از یه در دیگه وارد شدن و خودشون رو کنار کشیدن و مارو آشتی دادن. پدرشوهرم بهم گفت برو باهاش اگر اذیتت کرد من خودم حسابشو میرسم و ال میکنم و بل میکنم.
سری بعد که رفتیم شهرمون پدرشوهرم بحث دعوای ما رو پیش کشیدن و یک حرفایی زدن که من خیلی دلم شکست. بهم گفتن بی ابرویی و به شوهرت بی احترامی میکنی. گفتن شوهرت از یه جا هم عصبانی بود تو رو زد مرده. تو حق نداری صداتو ببری بالا. من که بعد یه بحث از من و جاریم وسط کشیدن( من میدونم جاریم از اینکه خودش نمیتونه بره پیش شوهرش و من الان رفته بودم پیش شوهرم حسودی میکرد. اینا واضحا عنوان کرده بود. بعدم بعد از رفتن من کلی باهام عوض شده بود آخرشم سر یه حرفی بحث درست کرد و رفت گلگی پیش پدرشوهرم. سر یه بحثی که من الان بخوام اینجا بگم شاید بنظرتون به دعواهای بچه ها بیشتر شبیه باشه)که دوباره یه بحثی بین من و پدرشوهرم رخ داد.
من از خانوادش کینه ندارم. با اینکه یه احساس ترس و منفی ای از پدرشوهرم تو دلم مونده. من با دیدنش یا صحبت کردن باهاش بهم میریزم. بخدا دست خودم نیست احساسم و اصلا عمدی نیست. تپش قلب میگیرم. شاید شوهرم باورش نشه. ولی من همه ی اون ترسی که تو اون سه سال از پدرش داشتم و رفتارامو یهو تو درونم خودش رو نشون داده. من با اینکه پدرشوهرم آدم سختگیری بودن و خیلی دعوا میکردن باهاش عادی بودم و بهشون محبت داشتم. ولی الان نمیدونم چرا اینطور شدم.
شوهرم اصرار داره با پدرش تماس تلفنی برقرار کنم. من اوایل که اومده بودم تماس میگرفتم ولی ایشون اصلا تحویلم نمیگرفتن.
من نمیدونم چیکار کنم الان. من با همه ی افراد خانوادش ارتباط دارم. مادرش خواهرش. تماس تلفنی داریم. ولی نمیتونم به خودم غلبه کنم زنگ بزنم پدرش. همه ی اون احساس حقارت ها و احساس کوچیک شدنم میاد در خاطرم و بهمم میریزه.
شوهرم بهم میگه اگه به پدرم تماس نگیری منم با پدرت تماس نمیگیرم و جوابشم نمیدم. من از این ناراحت نیستم. چون میتونم شرایط رو برای پدرم توضیح بدم و ازش بخوام با شوهرم تماس نگیره. ولی واقعا از شوهرم بابت اینکه همه ی احساست من رو نادیده میگیره ناراحتم. این که بدون دلیل متهم میکنه. بابت این موضوع چند روز هست قهرن. من بهشون میگم زنگ بزن به پدرت بعد گوشی رو به من بده احوالشو بپرسم میگه نه در طول روز خودت زنگ بزن.
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید