2794

اختلاف با همسر و درگیری با پدرشوهر

نام ارسال کننده محرمانه می باشد 53 بازدید

با سلام. 

بنده 25 ساله و همسرم 31 ساله هستند. چهار ساله که ازدواج کردیم. سه سال پیش خانواده ایشون زندگی میکردم و یک سال هست که به شهر همسرم نقل مکان کردیم. 

جدا شدن ما از خانوادش با یک سیر مثبتی پیش رفت تا روز اسباب کشی و خانوادش شروع کردن بروز احساست منفیشون نسبت به جدا شدن ما. همون روز و جلوی بقیه بین من و شوهرم یه دعوای بزرگ رخ داد. برای اولین بار دست روم بلند کرد جلوی بقیه و سر و صدامون بلند شد. میدونم که میتونستیم اون یک روز را هم تحمل کنیم ولی تنش عصبی و جو بدی که پیش اومده بود ایشون رو اونروز به کلی عوض کرد. منم وقتی کتک خوردم همه چیزو گذاشتم کنار و بیشتر به دعوا دامن زد 

با همه این حال من به خانوادش که باعث اون دعوا بودن کوچکترین بی احترامی ای نکردم. اون روز هم خانوادش از یه در دیگه وارد شدن و خودشون رو کنار کشیدن و مارو آشتی دادن. پدرشوهرم بهم گفت برو باهاش اگر اذیتت کرد من خودم حسابشو میرسم و ال میکنم و بل میکنم. 

سری بعد که رفتیم شهرمون پدرشوهرم بحث دعوای ما رو پیش کشیدن و یک حرفایی زدن که من خیلی دلم شکست. بهم گفتن بی ابرویی و به شوهرت بی احترامی میکنی. گفتن شوهرت از یه جا هم عصبانی بود تو رو زد مرده. تو حق نداری صداتو ببری بالا. من که  بعد یه بحث از من و جاریم وسط کشیدن( من میدونم جاریم از اینکه خودش نمیتونه بره پیش شوهرش و من الان رفته بودم پیش شوهرم حسودی میکرد. اینا واضحا عنوان کرده بود. بعدم بعد از رفتن من کلی باهام عوض شده بود آخرشم سر یه حرفی بحث درست کرد و رفت گلگی پیش پدرشوهرم. سر یه بحثی که من الان بخوام اینجا بگم شاید بنظرتون به دعواهای بچه ها بیشتر شبیه باشه)که دوباره یه بحثی بین من و پدرشوهرم رخ داد. 


من از خانوادش کینه ندارم. با اینکه یه احساس ترس و منفی ای از پدرشوهرم تو دلم مونده. من با دیدنش یا صحبت کردن باهاش بهم میریزم. بخدا دست خودم نیست احساسم و اصلا عمدی نیست. تپش قلب میگیرم. شاید شوهرم باورش نشه. ولی من همه ی اون ترسی که تو اون سه سال از پدرش داشتم و رفتارامو یهو تو درونم خودش رو نشون داده. من با اینکه پدرشوهرم آدم سختگیری بودن و خیلی دعوا میکردن باهاش عادی بودم و بهشون محبت داشتم. ولی الان نمیدونم چرا اینطور شدم. 


شوهرم اصرار داره با پدرش تماس تلفنی برقرار کنم. من اوایل که اومده بودم تماس میگرفتم ولی ایشون اصلا تحویلم نمیگرفتن. 


من نمیدونم چیکار کنم الان. من با همه ی افراد خانوادش ارتباط دارم. مادرش خواهرش. تماس تلفنی داریم. ولی نمیتونم به خودم غلبه کنم زنگ بزنم پدرش. همه ی اون احساس حقارت ها و احساس کوچیک شدنم میاد در خاطرم و بهمم میریزه. 


شوهرم بهم میگه اگه به پدرم تماس نگیری منم با پدرت تماس نمیگیرم و جوابشم نمیدم. من از این ناراحت نیستم. چون میتونم شرایط رو برای پدرم توضیح بدم و ازش بخوام با شوهرم تماس نگیره. ولی واقعا از شوهرم بابت اینکه همه ی احساست من رو نادیده میگیره ناراحتم. این که بدون دلیل متهم میکنه. بابت این موضوع چند روز هست قهرن. من بهشون میگم زنگ بزن به پدرت بعد گوشی رو به من بده احوالشو بپرسم میگه نه در طول روز خودت زنگ بزن. 

اطلاعات تکمیلی

سن 25 جنسیت زن شغل - وضعیت تاهل متاهل
پاسخ مشاور

مشاور خانواده

سلام عزیزم، متاسفم که این سنگینی و ترس در رابطه شما سایه انداخته، میدونید وقتی ما ازدواج میکنیم در واقع با یک نفر ازدواج نمیکنیم بلکه با یک خانواده یک قوم و یک نسل ازدواج میکنیم، پس اینکه با این خانواده یا یکی از اعضای این خانواده اختلاف نظر داشته باشیم طبیعیه همیشه تعارض ها وجود دارند اما مدیریت این اختلاف نظرها بسیار بسیار مهمه...
لازمه در این جور وقتها بالغِ ما بیاد و سکان و به دستش بگیره، یعنی مهم نیست خوشمون نمیاد زنگ بزنیم مهم اینه که چه کاری مناسبه و ما رو به هدفمون نزدیک میکنه، اگه هدف شما گرمای رابطه و حفظ ارزش خودتون است من پیشنهاد میکنم به جای اجتناب از برخورد با پدرشوهرتون که شما ازشون دلخورید، روش بهتری برای حل مسله اتون پیدا کنید، بهترین روش شفاف شدن و ابراز احساس و هیجانی است که شما در این مورد دارید که البته باید به شیوه صحیح این ابراز صورت بگیره که در ادامه خدمتتون توضیح میدم: شروع کنید یک متن بنویسید از اینکه چه احساس و افکاری به شما دست داده در فلان واقعه (مثلا وقتی ما اومدیم منزلتون و شما به من گفتید بی آبرویی و به شوهرت بی احترامی میکنی)
سپس در آخر متن نوشته شده  را چند بار بخونید هر جای اون لازمه تغییر کنه، تغییرش بدید نکته مهم اینه که پیامها ازطرف شما باشه یعنی در مورد خودتون باشه نه در مورد بقیه ( برچسبی به پدرشوهرتون نباشه) 
مثلا نگید شما احترام منو نگه نداشتید، به من توهین کردید یا از من خوشتون نمیاد بلکه  بگید وقتی فلان حرف و زدین" من" فکر کردم  بی احترام شدم " من" فکر کردم عروس خوبی نیستم و.... یا مثلا من و همسرم هر دو اون روز بسیار ناپخته عمل کردیم باتوجه به اینکه همسرتون دست روی شما بلند کرده که خود این مسله کاملا قابل بررسی هست بین خودتون دوتا، لطفا اجازه بدید خودمون این مسله رو حل کنیم ، بعد احساستون هم بگید مثلا خودتون در متن بالا نوشتید دلم شکست، یا مثلا احساس دوری میکنم 
و در آخر درخواستی را مطرح کنید که شما دوست داشتید و برایتان مطلوب بود اینگونه میشد  
مثلا اینکه لطفا اگه از من دلخورید جلوی بقیه مطرح نکنید به خودم در تنهایی بگید یا هر درخواشت دیگه ای که شفاف و مشخص باشه (یعنی نگید احترام منو نگه دارید، چون این سوال مطرح میشه که از نظر شما احترام نگه داشتن یعنی چی و ممکنه تعریف شما با ایشون کاملا متفاوت باشه ، پس دقیق و واضح خواسته باید بیان بشه ) 
و در نهایت شما با همسرتون دارید زندگی میکنید پس باید خانواده ایشون رو هم تا حد مقدور بپذیرید
البته مجبور نیستید هر روز به خانواده ایشون زنگ بزنید، و به اندازه همسرتون ارتباط داشته باشید ، خیر.
در کل این به فرهنگ شما مرتبط هست که چطور ارتباطها در اون تعریف میشه 
اما به طور کلی هر تعداد زنگ زدن فرزندان به معنای همون تعداد تماس یا دیدار عروس و داماد نیست و طبیعیه که تمایل عروس یا داماد محدودتر و کمتر باشه ولی در عین حال سازنده است که قطع نشه و حسنه باشه به شرطی و به صورتی که شما هم اذیت نشید 
در مورد اون اختلافی که بین شما در روز اسباب کشی پیش اومده و بی احترامی که جلوی خانواده ها بهم کردین حتما خودتون متوجه درسی که همراهش بوده شدین اینکه  راه رو برای‌ شما کمی سخت کرده و حالاحریم شما نزد خانواده ایشون قابل نفوذ شده یعنی اجازه نظر دادن در مورد مسله شما پیش اومده مثلا به شکل  نصیحت ها،
بحث و اختلاف نظرطبیعیه و همیشه وجود داره  اما شیوه حل مسله شما و همسرتون بسیار تاثیرگذار و مهم  خواهد بود به هر حال اون اتفاق افتاده میتونید راجع به اون ماجرا با همسرتون صحبت کنید و راه کارهایی و قرارهایی بزارید که ازین پس هیجانها و خشمتونو بتونید کنترل کنید و در هیچ شرایطی در حضور دیگران به هم بی‌احترامی نکنید همچنین  از همسرتون بخواین مخصوصا در حضور خانواده اشان هرچه بیشتر به شما احترام بگذارند و شما نیز هم متقابلا به همین شکل.

تجربه شما

اولین نفری باشید که نظر میدهید
login captcha