سلام خسته نباشید من ۲۷ سالمه نزدیکه ۳ ساله ازدواج کردم با پسرعمم ۲۹سالشه قبلش دوسش داشتم ولی رفتارایی ازش دیدم ک دیگه نمیخواستم باهاش ازدواج کنم ولی بابام مجبورم کرد الان یک پسر دوساله ناشنوا دارم که با دستگاه و هر روز کلاس بردن میتونه صداهارو بشنوه
خیلی از این بابت ناراحتم افسردم دوست دارم فقط تو خونه بمونم شوهرم خیلی آدم بداخلاق و اخمو و بی احساسیه اصلا یک کلمه با من تو خونه حرف نمیزنه همش خوابه چون شبها میره مغازه تا دو شب روزا هم فقط میخوابه خیلی احساس تنهایی میکنم
از طرفی خونه مادرشوهرم که عمم هست نزدیکمونه یک در هم از پشت خونه اونا تو حیاط خونه ما هست مادرشوهرم انتظار داره من هر روز و هرشب برم بهش سر بزنم من هفته ای یکی دوبار میرم هرجا میشینه پشت سرمن بد میگه پسرش خودش نمیره بهشون سر بزنه از چشم من میبینه با اینکه میشناسه پسرشو. هیچ جا نمیره تو مهمونیا من فقط تنها باید برم
یک بار هم بهم خیانت کرده از قبل از ازدواجمون با زن بابای من رابطه داشت یک صدای ضبط شده اوایل ازدواج تو گوشیش دیدم و بخشیدم چون باردار بودم گفتم ماله قبله
ولی بعدش باز یک صدای ضبط شده دیگه که نشون میداد هنوز با هم در ارتباطن دیدم تو گوشی بازم بخشیدم
زن بابام و شوهرم تو یک مغازه سوپری با هم کار میکنن شریکن
روزا زن بابام هست شبا شوهرم میره
خیلی اصرار کردم بخاطر آرامش من شراکتشو بهم بزنه جدا بشه ولی گوش نمیکنه
میگه من همینم نمیخوای برو
خیلی درمونده شدم از طرفی ام بابام ۴ ساله باهام قهره چون نامزدیمو با پسرعمم بهم زده بودم باهام قهر کرد بعد یکسال بعد منو داد به همین پسر عمم
مادر و پدرم یکساله بودم جدا شدن
مادرم با دو تا پسر از شوهر دومش جدا زندگی میکنه شوهرشم مرده
من خیلی بی کسم ولی دیگه اینهمه تحقیر و بی تفاوتی همسرمو نمیتونم تحمل کنم.اگر جدا شم میتونم برم دنبال کار و از پس مخارجم برمیام.میتونم موقت برم پیش مامانم
ولی دلم نمیخواد جدا بشم بخاطر بچم ولی اینجوری ام نمیتونم ادامه بدم.خیلی افسرده شدم هرچی خوبی کردم فایده نداشته شوهرم میگه من اینجوری سنگ بزرگ شدم نرم نمیشم
شوهرم به هیچ وجه راضی نمیشه که بیاد پیش مشاور
مادرشوهرم خیلی اذیتم میکنه بد منو با مظلوم نمایی به شوهرم میگه
تورو خدا بگین راه درست چیه که من به آرامش برسم دارم از دست میرم به فکر خودکشی ام
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید