زندگیم رو به نابودیه راه درست چیه؟ چیکار باید بکنم؟ من 8 ساله ازدواج کردم تو سن 14 و همسرم 21 بارها منو به خاطر خانوادش کنار گذاشته یعنی همیشه اول ناراحتیه اونا براش مهم بوده نه من که زنشم، منظور از خانواده پدر و مادر نیستن آخه 4 سال پیش فوت کردن، منظور خواهر و برادر و خواهرزاده هاش هستن، 2 سال پیش برادر کوچیک شون در شرف جدایی بود و همسرم کلا زندگی و من و ول کرد رفت پا به پای برادر به دادگاه و وکیل و دعوا و زد خورد و خونه ما هم شده بود هر شب جلسه نه منو میدید نه منو درک میکرد 6 ماه برادرش با ما زندگی میکرد، کم از خواهر نبودم برای برادرش، ولی شوهرم بی توجه و بی محبت شده بود حتی شب ها هم پیش برادرش میخوابید که مبادا ناراحت بشه. من از زن بودن براش کم نذاشتم اون منو پس میزد نه لباس لختی منو میدید نه آرایش دو ساعتم جلو آینه رو همش میگفت عقلت نمیکشه تو چه شرایطی هستیم برو صورتتو با لباس تو عوض کن برادرمم داره میاد. خلاصه که دیدم با یک خانوم که من میدونستم واقعا چه کاره است و در اصل با پسر خواهرشوهرمم دوست بود و از اینا همه خیلی بزرگتر بود چت مخفی داره و دو تا شمارش هم سیو کرده بعدها فهمیدم یک دوست دختر دیگه هم داره من احمق هم سر لجبازی سر عصبانیت سر تنهایی هام سر نخواستن و پس زدن ها جواب یکی از فالون های پیله ای خیلی پیگیر پست ها و حال و احوالم بود رو دادم و وارد یه رابطه مجازی شدم که خیلی زود هم خودم تمومش کردم چون من آدم اینکارا نبودم فقط تنهایی و لجبازی باعث و بانیش بود. این کار من از طریق همین برادر و خواهرشوهرم لو رفت ما به جدایی رسیدیم شبی نبود که از شدت کتک ها به اورژانس کارم نرسه. خودکشی نبود که تو اون شرایط انجام ندادی باشم. آبرو داشته و نداشتم بر باد رفت تا جایی که پدرم با اینکه دلش نمیخواست ببینتم وقتی دید چه بلاهایی سر من در آورده منو برد خونش و به شوهرم گفت جنازه نمیخوام بیا طلاق بده و برو. من نتونستم ثابت کنم اون اول خیانت کرده اما اون مدرک داشت و چطورشو نفهمیدم خواهر و برادرش از کجا گیر آوردن،.منو برد که از مهریه و همه حق و حقوق هام بگذرم منم همه رو بخشیدم چون زندگی تو اون شرایط برام معنی نداشت و فقط دنبال مرگ میگفتم. یه شب که با برادر بزرگشون اومدن خونه پدرم برای تموم شدن همه چی من از عصبانیت و اینکه نمیتونستم حرف بزنم و ریختم تو خودم حمله عصبی بدی بهم دست داد که همه فکر کردن دارم تموم میکنم همونجا شوهرم دلش طاقت نیاورد با دیدن حال من نمیدونم عذاب وجدان گرفت که اون دختر شاد و شنگول اینو ساخته یا دوستم داشت تو بیمارستان بهم گفت فقط خوب شو من همه چی و درست میکنم گذشت و از بیمارستان که آوردنم به پدرم گفت من زنم و میبرم اینم بگم موقع قهرمان با برادر کوچیک و همون خواهرش که خودشم حرف های درستی در موردش نیست اسباب خونه رو شبی خالی کردن و بردن یه جا دیگه خونه اجاره کردن که من پیداشون نکنم و قرار بوده دو تا برادر با هم زندگی مجردی داشته باشن. الان بعد دو سال که همه چی آروم شده بود و تقریبا با نصفشون قطع رابطه کرده بودیم و همه چی داشت خوب پیش میرفت، دوباره همسرم داره با همون خواهر زاده هاش که اهل همه فرقه هستن و من ازشون خوشم نمیاد رفت و آمد میکنه و داره پای برادرش به زندگیمون باز باز میشه. و از چند روز پیش دوباره رفتارش با من سرد شده و حوصله منو نداره میدونم که با اونا میره و میاد، دیشب گفتم بیا صحبت کنیم من نمیتونم این سردی رو تحمل کنم گفت حوصله تو و چرت و پرتات رو ندارم. اونی که تو این مدت تحمل گریه کردن منو نداشت با اینکه من کل دیشب رو هق هق کردم و اشک ریختم تهش داد رد ساکن شو حوصله رو ندارم. من مقصرم میدونم اما تاوان دادم بد هم دادم هنوز هم دارم به خاطر نگاه های بعضیا اذیت میشم تو شهر که راه میرم فکر میکنم همه ماجرا منو میدونن، عذاب وجدان ول کنم نیست. اما از همه مهم تره دوباره تحمل برگشتن اون روزا سنگ و سرد شدن شوهرم و ندارم. چیکار باید بکنم که نکرد؟ چی درسته اصلا؟ حالم خیلی داغونه ترس از دست دادن همه چی داره میکشم. تو خدا وقت بزارید بخوانید و کمکم کنید خواهش میکنم🙏
دوست عزیز سلام، مساله شما به دلیل گذشت زمان و درگیر شدن چند موضوع با یکدیگر حتما نیاز به بررسی عمیق توسط یک روانشناس با تجربه طی چندین جلسه دارد و با یک راهکار کلی نمیتوان به شما توصیه ای داشت. در اولین فرصت حتما خود شما به روانشناس مراجعه کنید
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید