سلام. خسته نباشید
من 30 ساله هستم پنج ساله ازدواج کردم و یک دختر دو ساله دارم.
ازدواج عاشقانه ای و بی دردسری داشتم هر دو خانواده خیلی راحت با هم ارتباط برقرار کردن و خانواده همسرم منو دوست دارن.
با اینکه سه سال قبل از ازدواج همسرم رو میشناختم ولی بعد از گذشت چند روز از زندگی مشترک متوجه حساسیت های افراطی همسرم شدم. خانواده همسرم به شدت مردسالار و سنتی هستن. حضور زن تو اجتماع رو براش خطرناک میدونن.
با خانواده همسرم در یک ساختمون زندگی میکنیم که سه واحده.
من فقط اجازه دارم برای خرید خونه تا اطراف خونه برم که یک محله سنتی و کوچیکه قبل از بچه دار شدنم با اصرار زیاد چند بار با خواهرام به مرکز خرید رفتیم. و فقط چند بار تنهایی خونه پدرم رفتم.
تا قبل از بچه با اصرار زیاد یک روز در هفته کلاس هنری میرفتم. از زمان بچه دار شدن حتی همین آزادی های کوچیک رو هم نداشتم چون اعتقاد همسرم اینه که من فقط باید به فکر بچه باشم. و دوست نداره بچه رو پیش کسی بذارم. خواهرم میتونه بیاد خونم و بچه رو نگه داره تا من کلاسام رو ادامه بدم اما همسرم مخالفه.
و البته خانوادش هم منو خیلی منو تحت فشار های سنتی میذارن که زن نباید تو اجتماع باشه و جاش تو خونست و... متاسفانه روی دخالتهاشون اسم نصیحت و دلسوزی میذارن در صورتی که من قبل از ازدواج بسیار فعال و اجتماعی بودم و همسرم اینو میدونست.
جاری هم سن خودم دارم که رابطه خوبی با هم داریم و مرتب خونه هم میرفتیم اما مادرشوهرم از همسرم خواست که دیگه خونشون نرم و بعد دعوا و مشاجره تو خونمون این هم برام قدغن شد. با این حال من به روی پدر و مادر همسرم نیاوردم.
الان تقریبا با هیچکس رابطه ندارم فقط دخترم و گاهی خواهرم خونم میان.البته جاریم خیلی کم ولی هنوز خونم میاد.
خود همسرم هم همیشه بی حوصلست ما فقط یه بار یه سفر دو نفره یک شبه داشتیم و خیلی کم پیش میاد با هم تفریح کنیم و بیرون از خونه بریم.
همه اطرافیام معتقدن که خیلی تغییر کردم حتی خود همسرم.آدم برونگرا و شاد و شیطونی بودم اما الان خیلی درون خودم فرو رفتم. احساس میکنم زشت بد اخلاق دوست نداشتنی بدرد نخور بی استعداد و... هستم .گاهی به راه های مختلف برای خودکشی فکر میکنم.
به تازگی امیدم به تغییر رو هم از دست دادم چون همسرم تو یکی از محله های خوب تهران خونه خرید و من خیلی خوشحال بودم که به زودی اسباب کشی میکنیم اما پدرش دقیقا تو همون کوچه خونه خرید و آخرین امیدم رو هم از دست دادم.
رابطه خوبی با خانواده همسرم دارم و هیچ وقت بهشون بی احترامی نکردم رفت و آمد خیلی زیادی هم داریم روزانه چندیدن ساعت با مادرشوهرم هستم ولی خیلی از عقاید و افکارش رو قبول ندارم با این حال معمولا سکوت میکنم اما نمیخوام همه زندگیم اینجوری باشه. البته که تو تربیت دخترم هم دخالت میکنن دخترم رو خیلی دوست داره و خیلی لوسش میکنه.
همسرم به شدت به مادر و پدرش وابسته است حتی کارشون با همه.
مرسی از راهنماییتون
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید