سلام. وقتتون بخیر. از اینکه این فضا رو فراهم کردید سپاسگزارم
نمیدونم باید از کجا شروع کنم چون تا حالا برای کسی تعریفش نکردم
از بچگی با بچه های فامیل بازی میکردیم و از اون موقع یکیشونو خیلی بیشتر از بقیه دوست داشتم و ازش خوشم میومد و اونم اگه جایی بودیم که با هم بودیم حتما کنار من بود اون موقع فقط حس دوستی و دوست داشتن بچگی بود و نه چیز دیگه ای
بزرگتر که شدم دیدم واقعا برام با بقیه فرق داره با اینکه دیگه خیلی حتی با هم حرفم نمیزدیم فقط تو جمع با هم بودیم یا تو جمع با هم حرف میزدیم اونم خیلی کم ولی من بهش علاقه داشتم ولی خب به روش نمیاوردم و اینکه خودمم خیلی این علاقه رو جدی نمیگرفتم در این حد که برام حرف زدنش و کاراش تحسین داشت یه جورایی خوشم می اومد ازش
حدود 4 سال پیش بخاطر موضوعی میخواستم ازش راهنمایی بگیرم و تو واتس آپ باهاش صحبت کردم از همون موقع کم کم صحبت کردنمون با هم شروع شد ولی گه گداری بهم پی ام میدادیم و حال همدیگرو میپرسیدیم من که بیشتر باهاش حرف میزدم میشناختمش بیشتر بهش علاقه مند میشدم. اگه یه چند هفته میدید نیستم یا پی ام نمیدادم پی ام میداد حالمو می پرسید و میگفت خبری ازت نیست
با هم حرف میزدیم و بعضی وقتا خاطره هامونو مرور میکردیم و اونم لابه لاش میگفت من تو رو از بچگی دوست داشتمو و همیشه دوست داشتم کنار تو باشم من هیچی نمیگفتم. گذشت و من که هیچوقت با کسی دردودل نمی کردم اون شده بود سنگ صبورم بهم دلداری میداد راهنماییم میکرد و یه زمان هاییم من براش به قول خودش سنگ صبور بودمو راهنما حتی یه جایی بهم گفت تو زندگیم به تو مدیونم چون پشتم بودی و بهم انگیزه دادی و کمکم کردی از بحران زندگیم رد بشم
از یک سال پیش دیدم واقعا عاشقشم...
و اینو پیشش اعتراف کردم و اونم گفت خیلی خوشحالم که اینو میگی و اونم گفت که دوستم داره
ما یه ارتباط خیلی سالمی داشتیم
تا اینکه ایشون چند ماهه پیش مجبور شدن از ایران مهاجرت کنن بخاطر مسایل شغلی و آینده
وقتی منو در جریان این تصمیمش گذاشت شب و روزم گریه بود البته اونم حال و روز خوبی نداشت ولی مجبور بود
ما تا حالا با هم تنها قرار نذاشته بودیم وقتی رفتنش قطعی شد ازم خواهش کرد که منو تنها ببینه یه قرار گذاشتیمو همدیگرو دیدیم به عنوان دیدار آخر ما که حتی تا اون موقع دستامونم بهم نخورده بود موقع خداحافظی یک دفعه منو بغل کرد و اشک ریخت و البته بعدش عذرخواهی کرد و گفت ببخشید واقعا دست خودم نبود تا قبل رفتنشم هیچ مشکلی نبود پی اممو سین نمیکرد ولی فکر میکنم بخاطر مشغله بود
ولی خب حتی بهم نگفت که دارم میرم
بعد دو هفته فهمیدم که رفته بهش پی ام دادم بعد از چند روز بهم جواب داد که من تازه رسیدم فرودگاهم ببخشید من رفتنم یک دفعه شد حتی نتونستم با بابابزرگم اینا هم خدافظی کنم ثابت شدم بهت خبر میدم
از این پیام 4 ماهه گذشته
پیامایی که بهش میدادم سین نمیکرد با اینکه آنلاین بود
الانم خطشو عوض کرده از مامانش اینا فهمیدم
در صورتی که دائم با خانوادش در ارتباطه
الان واقعا وضعیت روحی خوبی ندارم تو رو خدا کمکم کنید
باید چیکار کنم؟؟؟ سردرگمم
چرا اینجوری رفتار میکنه؟
(از علاقه ما دو نفر بهم هیچکس خبر نداشت و اینکه برادر این آقا به من علاقه داشت و اینو با ایشون و من مطرح کرده بود که من جواب رد دادم)
نمیتونم بهش فکر نکنم ولی خب از رفتارشم در عجبم نمیدونم دلیلش چیه؟
اگه امکانش هست سوالمو تو سایت نمایش ندین ممنونم
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید