ازدواج مجدد

سلام تو زندگیم دخالت زیاده منم نمیتونم درست حسابی از خودم دفاع کنم همش حرف از زندگی گذشته همسرمه .جاریام خواهرشوهرام و مادرشوهرم یکسره از گذشتش میگن و از اینکه برای همسرش جونشم میداده البته تاحدودی جوابشونو دادم اما حرفایی که زدن فراموشم نمیشه همسرمم چند بار باهاشون دعوا کرد اما انگار با دیوار حرف زده دو سه روز نگفتن باز دوباره روز از نو روزی از نو.. منم گفتم حالا که اینطوره ازت جدا میشم یا حضانت بچت رو بده به مادرش تحمل اینه دق رو ندارم این همه از عشق و عاشقی کردنت با مادر این بچه گفتن حالا توقع نداشته باشن بگم عیب نداره بچش روی چشمم جا داره. همسرم قبول کرد بچه رو دادیم به مادرش خانواده شوهرم باهام قهرن گفتم نتیجه حرفاتون این شد خودتون خواستید خانواده خودمم باهام سرسنگین شدن حرف نمیزدن چندوقت.الان بهتر شدن رفت و آمد دارن بچه رو ماهی دوبار هربار یک شب اینجا میاریم ولی بازم حرفایی که زدن یادم نمیره و هر بار یادم میاد آتیش میگیرم همش به جدایی فکر میکنم با اینکه همسرم خوبه و خودش هیچوقت حرفی از اون زن نگفته..حالا چیکار کنم برخوردم با خانوادش چطور باشه؟ نمیخوام قهر باشم ولی تقصیر خودشون شد نه من نه هیچ زن دیگه ای اون حرفا رو تحمل نمیکرد همه جیک و پیک رابطش رو به من توضیح داده بودن و خیلی حرفهای دیگه. چیکار کنم حرفاشون یادم بره؟ نسبت به شوهرم خیلی بدبین شدم حتی اینکه قبول کرد بچه بره پیش مادرش رو به پای همون عشق و علاقه ای که بقیه گفتن داشته گذاشتم اگه به بچش نگاه کنه محبت کنه فکر میکنم بخاطر همسر قبلیشه انقدر ذهنمو بیمار کردن با حرفاشون..