از بچگی سختیای زیاد کشیدم بی پولی و بیکاری پدرم.حرف مردم و از وقتی فهمیده شدم تقریبا از ۱۳ سالگی همیشه شاهد دعواهای سخت پدر و مادرم بودم.
۱۹ سالم که بود پدر و مادرم باز هم با کلی جنگ و دعوا که خیلیاش سر من خالی میشد از هم جدا شدن و من عاشق پدر بودم اما اون اینقدر در طول جداییشون به من بد کرد و من و داغون کرد که نخواستم باهاش زندگی کنم ترسیدم از آینده ای که نمیدونستم چی میشه
با طلاق پدر و مادرم در یک شهر کوچیک داغون شدم افسردگی گرفته بودم نه میخندیدم نه گریه میکردم نه حرف میزدم ولی دو تا دایی داشتم که با زن و بچه هاشون من و مامانمو ول نکردن انقدر دورمون چرخیدن که روز به روز بهتر شدم.و تو همه اون روزای مریضی پدرم اصلا حالی از من نمیپرسید
و نمیدونست تو چه حالیم نه خودش نه خانوادش
گذشت اون روزای سخت. دو سال طول کشید که به زندگی عادیم بر گردم از بهمن ۹۵ تو یک آرایشگاه مشغول به کار شدم خیلی فضای خوبی بود حالم خیلی خوب شده بود عالی بودم...
تا خرداد ۹۶ که یک خواستگار برام پیدا شد تو همون آرایشگاه که مادرشوهرم منو دیده بود و پسندیده بود.
نامزد کردم عقد کردم عروسی کردم بابام نیومد با اینکه از همه چی خبر داشت داییم میرفت ازش اجازه بگیره بهش بگه میگفت هر طور خودتون صلاح میدونین ولی پای عقد که رسید دبه کرد و گفت من از هیچی خبر نداشتم به چه اجازه ای دختر منو عروس کردین تا اون موقع نمیدونست من زنده ام یا مرده خرجی منو نمیداد هیچی. حالا اومده بود ادعای پدری میکرد منم رفتم دادگاه از دادگاه اجازه ازدواج خواستم.
اونم وقتی دید مجبور اجازه رو بده یک بهونه اورد و آخر سرم مجبور شد بیاد امضا کنه.
اوایل ازدواجم همه چی خوب بود شوهرم، خانوادش مادرشوهرم...
همه چه عالی بود میگفتم خدایا شکرت چه خانواده خوبی قسمتم کردی.
۲ ماه و نیم نامزد بودیم برای آشنایی همه چی خوب بود پس تصمیم گرفتیم عقد کنیم به محض اینکه عقد کردیم هنوز یک ماه نشده بود مادرشوهرم روی واقعی خودشو نشون داد.
اوایل باهام سرد برخورد میکرد بی عزتی میکرد بی احترامی میکرد محلم نمیذاشت تیکه مینداخت حرف میزد پشت سرم به شوهرم که مارو بهم بندازه
کم کم اذیتاش بدتر شد هر روز به چیز جدید گیر میداد تا اذیتم کنه.
بدترین عید زندگیم عید ۹۶ بود
و بعد اون عروسیمون یک ماه به عروسی مونده کاری کردن با دخترش که من خون گریه میکردم
شوهرم خوبه ،پشتمه.
ولی خب چه فایده اونا زخمشونو میزنن
خرید عروسیم انقدر حرف زد و اذیت کرد که بیزار شدم و فقط دیگه گفتم چیزی نمیخوام بریم با اینکه تا الان یه ۱۰۰۰ تومنی واسه من خرج نکردن فقط شوهرم.
ولی اونا منت داشتن.
شب عروسیم انقدر دیر تو آرایشگاه اومدن دنبالم که به زور آبمیوه سر پا بودم از استرس و فشار
بعد عروسیمونم که رفتیم دو روز خونشون دعوا راه انداختن و به شوهرم گفتن همه چی تقصیر زنته. بابته همه چی منو مقصر میدونن منی که کار به کار هیچکدومشون ندارم.
و هیچوقت نه حرفی بهشون زدم نه بی احترامی بهشون کردم.
باز خداروشکر میکنم شوهرم پشتمه.جوابشونو میده.
ولی اعصاب برام نذاشتن.
از وقتی هم عروسی کردیم جاریم و برادرشوهرم و یکی از خواهرشوهرام هی حرف بردن از ما هی بد گفتن پشت ما که باهامون بد بودن.
تا بنده خدا یکی دیگه از خواهرشوهرام رفت باهاشون صحبت کرد و بهشون گفت که اینا دارن زندگیشونو میکنن کار به کار کسی ندارن این حرفا چیه میگین و
حالا بهتر شدن یکم ولی بازم منو آدم حساب نمیکنن
به شوهرم زنگ میزنن باهاش حرف میزنن ولی به من نه... تو این یک سال و اندی که عروسشونم همیشه من بهشون زنگ زدم هیچوقت به من زنگ نزدن به جز یک بار که از شدت سرماخوردگی داشتم میمردم. زنگ زدن حالمو پرسیدن دیگه هیچی
نمیدونم با اینا باید چیکار کنم؟
آدمایی که راحت دروغ میگن و پشت سرم حرف میزنن آدمایی که به شوهرم که بچشونه رحم ندارن و اذیتش کردن
هر روز یک حرف جدید یک خبر تازه یک دعوای جدید
منم که خیلی حساسم خودمو داغون کردم تو این یک سال و خورده ای.
نمیدونم چیکار کنم با این اعصاب خرابم میخوام بیخیال باشم نسبت بهشون میخوام کاراشون و حرفاشون برام مهم نباشه اما نمیتونم؟.
به شوهرم میگم باهاشون صحبت کنیم با برادرشوهرم جاریم خواهرش مادرشوهرم با همه کسایی که پشت سر من حرف میزنن بهش بیا صحبت کنیم مشکلمونو حل کنیم نمیاد.
میگه اینا همین جورین.فکر میکنی صحبت کردن فایده ای نداره ولی با این کار من خالی میشم من حرفامو بهشون میزنم من ازشون میپرسم چه بدی از من دیدن که اینجوری میکنن؟
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید