با سلام وخسته نباشید
من ۲۴ سال سن دارم و الان هفت ساله که ازدواج کردم دو تا بچه دارم یکیش ۴ ساله یکیش هم ۷ ماهه
زندگی خوبی با همسرم داشتیم ولی بعد از بدنیا اومدن بچه اولم نسبت به همسرم سرد شدم چون در زمان حاملگی و بعد از زایمان اصلا بهم رسیدگی نکرد از نظر عاطفی و همه چی برام عقده و حسرت شد حتی وقتی بچه اولم بدنیا اومد جاشو عوض کرد و کنارم دیگه نمیخوابید که صدای بچه بیدارش نکنه بهش میگفتم باهام سرد نباش ولی گوشش شنوا نبود تا اینکه این زندگی برام عادت شد و منم نسبت بهش سرد شدم بعد همسرم اومد جلو ولی من دیگه نمیتونستم باهاش مثل قبل باشم چون خیلی دلمو شکست بهم میگفت نگو دوستت دارم بهم زنگ نزن وقتی بیرونم تو همش میخوای منو چک کنی ولی من از تنهایی و از عشقم اینکارارو میکردم در کل همسرم خیلی آدم خوبیه ولی احتیاجات عاطفی منو اصلا نمیتونه برآورده کنه فاصله سنیمون هم ۱۲ ساله کم کم خوب شدیم تا یکبار منو گذاشت خونه یکی و گفت من میخوام با دوستام برم بیرون ولی بعدش فهمیدم که نرفته و بعد از این ماجرا یه شماره بهش زنگ میزد که هر وقت میگفتم کی میگفت طلبکاره تا اینکه یه روز پیامشو باز کردم دیدم نوشته دلم برات تنگ شده منم قبلش خونه دوستم بودم و شوهرم اومد دنبالم باهاش اس ام اس بازی کردم و گفتم بیا خونه یک دفعه گفت مگه نرفتی دنبالش؟
همین و که دیدم با شوهرم دعوام شد اونم حرفی واسه گفتن نداشت و بعد از چند روز بهانه های مختلف آورد گفت گوشیم دست دوستم بوده و نامزد داشته و با گوشی من به دوست دخترش زنگ زده وقتی ازش پرسیدم پس چرا هر زمانیکه زنگ میزد میگفتی طلبکاره؟ گفت میخواستم ناراحت نشی ولی من باور نکردم
کلا شوهرم از اول زندگیمون خیلی بهم دروغ میگفت حتی سن خواهرشو بعد از اون ماجرا از هم جدا زندگی کردیم به خاطر بچه طلاق نگرفتم در مدت جداییمون حس کردم دوستش دارم و حتی عاشقشم بعد از مدت خیلی طولانی حدود دو سال دوباره برگشتیم پیش هم چون ناخواسته حامله شده بودم ولی فقط چند ماه اول با هم خوب بودیم و دوباره از وقتی بچه دومم بدنیا اومده خیلی بدتر از قبل شدیم در حدی که حس میکنم ازش متنفرم اصلا نمیتونیم همدیگرو درک کنیم و هر زمانیکه میخوایم حرف بزنیم آخرش به دعوا ختم میشه دیگه هیچ حسی بهش ندارم خیلی ازش متنفرم زمان رابطه جنسی چندشم میشه ازش
اون آدم خوبیه همه دوستش دارن ولی منو حمایت نمیکنه من کسی رو ندارم نه پدری نه مادری و نه... و فکر میکنم از اینکه من بی کسم سو استفاده میکنه
همش طرف خانوادشو میگیره خانوادش هر طوری دوست دارن با من رفتار میکنن و هر چی دوست دارن بهم توهین میکنن ولی اون هیچ وقت از من حمایت نمیکنه
اینقدر ازش حس نفرت دارم که اگه بچه نداشتم حتی یک روز هم نمی موندم باهاش ولی خودم بچه طلاق بودن و دوست ندارم بچه هام سرنوشت منو داشته باشن واسه همین تحمل میکنم ولی حس میکنم با این دعواهای هر روزه ما بچه ها بیشتر آسیب میبینن
خیلی ناراحت بچه هام هستم شما تو رو خدا راهنماییم کنید نمیخوام بچه هام مثل خودم عصبی بار بیان بچه طلاق بودن خیلی سخته
انقدر از زندگی ناامید شدم که دیگه به امورات خونه هم نمیرسم به زور به بچه ها غذا میدم خیلی ناامیدم
تو رو خدا راهنماییم کنید
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید