با سلام لطفا راهنمایی و کمکم کنید .هفت ماهه که ازدواج کردم از اون اول رعایت کردم قناعت به قول معروف چون ایشون پدرم نداشتن همه خرجای عروسی بر عهده خودشون بود حتی من طلا نخریدم و یک عروسی کوچیک تو یک تالار کوچولو ب اصرار مادر و پدرم گرفتیم چند ماه خوب بود یعنی عالی با هم مهربون بودیم و همسرم بهم توجه میکرد ولی این چند ماهه اخیر دو سه ماه میشه سرده سرد شده نسبت بهم زنگ میزنم جواب نمیده بهش میگم تا این وقت شب کجایی میگه خونه مادرمم در حالی که دروغ میگه چهار پنج روز نمی بینمش همش میگه کار دارم .همش ازم فراری حتی مثل اوایل نیست که تلفن رو نمیخواست قطع کنه که دلش تنگ میشه برام .
توهین میکنه تو جمع خوردم میکنه مادرشونم همینطور و اینم بگم من هیچی براش کم نزاشتم نه از لحاظ محبت نه پوشش و بهداشت و از لحاظ جنسی همش من پیش قدم بودم ایشون هیچوقت نیومدن جلو
همش ازش میپرسم چرا بی توجهی میکنی دلیل قانع کننده ایی نمی یاره یا میگه اه بس کن باز شروع کردی در حالی که من با آرامش با ایشون حرف میزنم .
من که تنها میشم خیلی وقتا میرم تنهایی بیرون قدم میزنم ازم نمیپرسه کجا میری با کی میری ولی وقتی برمیگردم انگ هرزگی می چسبونه و هزار تا سوال تا این وقته شب کجا بودی با کیا بودی .
هزار بار گفتم من ن پول میخوام ن لباس من توجهتو میخوام و دوست دارم اما انگار ن انگار مشاورم رفتم جواب نگرفتم...
نمیدونم باید چیکار کنم بیشتر اوقاتم سرگرم گوشی خودشه با خانوما راحت حرف میزنه قربون صدقه میره و من میگم چرا به زنت اینا رو نمیگی اما به اونا میگی.
میگه من با توجه به شرایط کاریم باید با اینا اینجوری حرف بزنم تا دارو بفروشم آخه شوهرم تو کار دارو هستش و به داروخانه و دکترا دارو میفروشه
به خواسته هام بی تفاوته .
به خاطرش از درس و دانشگاه زدم . که اون خرجمو نده دلم براش میسوزه .
دیگه نمیدونم براش چیکار باید میکردم و نکردم
و اون اینجوری بهم بی توجهی میکنه
عزیزم بنظرم قناعت بی جای شما که از سر دلسوزی بوده باعث شده رفتار همسرتون اینطوری بشه و اینکه از قدیم گفتن زنی که خرج داره ارج داره من خودم شخصا خیلی به این جمله اعتماد و اعتقاد دارم چون یه مدت رفتار شوهر منم همینطور شده بود که خداروشکر فهمیدم ۹۹٪ مشکل از خودمه که باعث شده الان همچین رفتاری باهام داشته باشه ،خلاصه دارم روی خودم کار میکنم که خداروشکر نتیجه گرفتم
منم فهمیدم بله درسته ولی خب چیکار کنم که زندگیم درست شه فقط مشکلم اینه که نمیتونم باهاش خوب باشم همش ازم فرار میکنه پدرم میگه محبت کن بهش میگم اون هیچ نمیاد منو ببینه چجوری محبت کنم یه چیزم هست که اینجوری اگه پیش بره منم متنفر میشم ازش...