مشکلات زندگی با خانواده همسر

من عروس بزرگ خاله و عموم هستم جاری وسطیم هم سنمه و کوچیکه هم ده سال کوچکتر ،من خیلی کم حرفم و اگه چیزی ناراحتم کنه نمی گم ،اما بقیه اینطور نیستن ،همش مشغول کارای هنری و درونگرا هستم .با مادرشوهر و جاریام و خواهر شوهرم مطلقم در یک ساختمون پنج طبقه ایم ،بابای من پولداره و بابای اونا نه ،مادرشوهرم که خالمه اونا رو دوست داره اما منو نه با اینکه اون دو تا بهش متلک میگن و شوهراشونم پر می کنن ،من این کارا رو بلد نیستم دختر 16 ساله ای بودم که اومدم خونشون،مادرم هم مادر خوبی نبود چیزی یادم نداد،من به خاطر درونگراییم کنکور خوندم با وجود دو تا بچه حقوق شهید بهشتی قبول شدم، درسم تموم شده ،سه ساله خونم و انگار بزرگ شدم و متوجه رفتارای زشتشون میشم ،جاری وسطی دو به هم زن و خبرچین هست و دائما سعی میکنه حرف درست بکنه اون عزیزتره، خالم عید خونه من نیومد با اینکه یک ساختمونیم و عروس بزرگم ، عید براش یک هفت سین دست ساز خودمو درست کردم و جدا از هدیه عید بهش دادم اما استفاده نکرد ،کلا اگه نرم پایین نمی پرسه کجام ولی با اون یکیا اینطور نیست ،حتی بچه هامم تحویل نمیگیره اگه نیان سراغشونو نمیگیره قبلا یک بار وقتی پسرام پایین بودن بهشون گفت برید خونتون ،پس مونده هاشو به عنوان خوراکی میداد به بچه هام و منم هیچ نمی گفتم ،الان که جاریم حامله شده واسش غذا میپزه ولی از اول حاملگیم تا الان که هفت ماهمه حتی یه کاسه آش واسم نیاورد یا حتی حالمم نپرسید ،جاریم میگفت هوس سیرابی کرده امروز خالم داشت سیرابی پاک می کرد 

من خیلی ناراحت شدم و به خالم  گفتم  چون اون هوس کرده پختی و جاری وسطی هم اونجا بود و بعد از رفتنم نشسته بودن غیبت من ،چون بعدا زنگ زد و کلی هم خالی بندی کرد و گفت خالت ناراحت شده از حرفت و کلی هم از جاری کوچیکه بدگویی کرد و منم سکوت کردم چون میدونم اکه چیزی بگم چند تا میزاره روش به اون یکی میگه 

واقعا مستاصل شدم و امکان جدا کردن خونم وجود نداره میشه راهنماییم کنید همش اعصابمو بهم میزنن