سلام من 19 سالمه و 18 ساله بودم که با پسر عموم عقد کردم
دو سال می اومد خواستگاری و جواب نه می گرفت گذشت و پارسال من وارد دانشگاه شدم
اصرارهای خانوادم زیاد شد برای انتخاب همسرم اما من فکر میکردم هنوز آمادگی ازدواج و ندارم
یک جورایی میشه گفت به جبر خانوادم اجازه دادم که بیان تا ما با هم صحبت کنیم همسرم اومد و طی صحبت یک ساعته که باهم داشتیم چند روز بعدش با هم عقد کردیم شرط من برای ازدواج این بود که من نزدیک منزل مادرشوهرم زندگی نمیکنم و همسرم کاملا پذیرفت و گفتن هر جایی که تو بگی برات خونه میخرم حتی نزدیک خونه مامانتم اگه دوست داری برات خونه میسازم
بعد از عقدمون همسرم اقدام به خرید یک زمین کرد
من اما مخالف بودم و گفتم باید خونه بخریم و همسرم گفت تا عید سال 98 برات خونه میخرم اصلا نگران نباش و این حرف ها
منم قبول کردم بعد از 3 ماه اصرار های من شروع شد اما ایشون گفتن من نمیتونم در خونه های آپارتمانی زندگی کنم و میخوام خونه بسازم با اصرارش قبول کردم
قرار شد وقتی وام ازدواجمون اومد خونه رو شروع کنیم
وام ازدواج اومد و ایشون گفتن نه من میخوام زمین بخرم
دعواهای ما برای خونه شروع شد
من اما هنوز اصرار به خونه داشتم اما اون قبول نمیکرد و حالا میگفت باید بریم طبقه بالای خونه مادر من
اما دردسر جدید این بود که پدر من که چند تا دختر داره و پسر نداره گفت بریم پیش اونا اما این غیر ممکن بود
پدر من یک فرد مستبد که میدونم اگه بریم اونجا زندگی برامون نمی مونه و باید همش کار کنیم و منت بکشیم از طرفیم حرف خواهرام که رو مال بابام نشستین!!
من شدیدا مخالفت کردم و اصرارهای پدرم ادامه داشت و داره
با اصرار های من وام ازدواج هنوز هست اما همسرم الان قصد گرفتن یک وام 50 میلیونی داره تا بخواد زمین بخره اما من میگم خونه همسرم قبول نمیکنه و میگه تازه سال دیگه این موقع خونه رو شروع به ساختن میکنیم اما من میدونم بازم دروغ میگه چون اگه 50 تومن وام بگیره همه حقوقش پای قصد وام میره و چیزی برامون نمیمونه اصرارهای من ادامه داره یک خونه پیدا کردیم در روستای مامانم که 300 تومن میگن و ما 240 میلیون داریم با اصرار های من همسرم نسبتا قانع شد اما پدرم که شنید گفت دلیلی نداره الان خونه بخرین باید زمین بخرین قصدش خالی کردن جیبمونه تا بریم پیش اونا اما همسر من اصلا حالیش نیست
و از طرف دیگه هم پدرشوهرم که برای برادرشوهرهام و خواهرشوهرهام خونه ساخته بهمون گفته من 10 تومن بهتون میدم و هیچ کمک دیگه ای نمیکنم قصد اونم اینه ما بریم طبقه بالاشون خیلی خستم خیلی
الان یک روزه که با همسرم قهرم تا شاید به خودش بیاد اما اون میگه من میخوام زمین بخرم
دیگه نمیدونم چیکار کنم چرا باید اینجوری بشه؟ من باید جیکار کنم؟ دیگه نمیتونم به حرفای همسرم اعتماد کنم خیلی خستم
از هر طرف داره بهم فشار میاد
هر کس میخواد ما رو اسباب راحتی خودش کنه اما همسرم نمیفهمه هدف اون فقط زمین گرفتنه
خیلی دلتنگم خیلی خستم
با خودم فکر میکنم چی شد همسری که طاقت ناراحتی های منو نداشت الان اشکامو میبینه و براش مهم نیست یعنی رفتارهای من باعثش شده
شروع کردم به کتاب خوندن اما همسرم هیچ علاقه ای نشون نمیده من حتی براش یادداشت برداری میکنم از کتاب براش توضیح میدم اما اون اصلا گوش نمیده
از نظر اون زندگی ما خیلی خوبه
اگه من بذارم اون زمین بخره
کاش کمکم کنین
امکان مشاوره نیست لطفا راهنماییم کنین تا چه جوری برخورد کنم
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید