با سلام
دوست عزیز ترس شما غیر منطقی ونامتناسب با موضوع هست وبه همین دلیل شمارو اینهمه بهم میریزه اینکه بچه ای مریض بشه کاملا طبیعیه ولی اینکه شما بخاطر احتمال یک مریضی اینقدر واکنش هیجانی نشون میدید غیر طبیعیه .چیزی که مسلم فرزندان شما خیلی بیشتر به یک مادر پرانرژی اونم ازنوع مثبتش نیاز دارند تا یک مادری که مدام یک ظرف پر ازدلشوره ونگرانی دستش گرفته ودنبال اونها میدوه بنابراین باید با خودتون فکر کنید آیا این نگرانی کمکی به شما یا فرزندانتون میکنه ؟البته که نه !اینکه بچه ای مریض میشه خیلی عادی ونرماله ولی چیزی که مهمه نوع واکنش شما به مسایل هست بهتون قول میدم انقدر که بچه ها ازآشفتگی ما والدین اذیت میشن از بیماری اذیت نمیشن پس اگر میخواهید لطفی درحق بچه هاتون ،همسرتون واطرافیانتون بکنید لطفا ابتدا ودراولولیت خودتون رو قراربدید چون وقتی شما پرانرژی وسلامت باشید این انرژی رو به اونها هم منتقل میکنید ومتقابلاً از اونها انرژی بگیرید وبرعکس این قضیه هم صادق یعنی متاسفانه در یک چرخه معیوب شما به اونها انرژی منفی میدید ومتقابلا انرژی منفی دریافت میکنید وبدون اینکه متوجه باشید بصورت ناخودآگاه این چرخه رو تقویت میکنید پس ازهمین حالا عزمتون رو جزم کنید واین چرخه معیوب رو بشکنید وبه نگرانیهایی که ارزش چندانی ندارند بها ندید وجایگزین این فکرهای نگران کننده به فرزندانتون وکیفیت رابطه با اونها فکر کنید وراههایی رو برای لذت بردن ازکنار اونها بودن رو پیداکنید اگر شما حالتون خوب باشه قطعا اونها هم خوب خواهند بود پس خودتون وحال خوبتون رو دراولویت قرار بدید .موفق باشید
آخه پسرم از وقتی که به دنیا امده همش دکتره چون نارس به دنیا امد 10 روز بستری بود اون 10 روز واقعا سخت گذشت نمی دونستم به فکر پسرم باشم یا دخترم که همش می گفت مامان بیا خونه من تو رو می خوام بعد دو ماه دوباره 10 بستری شد دوباره همون گرفتاری و دردسر بعد از اون هر ماه چکاب و این دکتر و اون دکتر انگار همش هستیم مطب وقتی سرفه می کنه انگار دنیا روی سرم خراب میشه یا بستری شدن و دلتنگی های دخترم می افتم می ترسم بعضی وقت ها به خودم می گم نکنه افسردگی بعد زایمان گرفتم اینحوری شدم نمی دونم از بس فکر می کنم دارم دیوانه می شم