2794

اختلاف با همسر

نام ارسال کننده محرمانه می باشد 56 بازدید

سلام . من 28 سالمه و همسرم 29 سالشه سه ساله باهم ازدواج کردیم. به طور سنتی باهم ازدواج کردیم ایشون تک پسر خانواده هستند و کاملا تحت اراده مادرش هست از اول زندگی هیچوقت تو اولویت هاش نبودم همیشه منو تحقیر کرده. هر مسئله ای بینمون پیش میومد همون زمان زنگ میزد به مامانش می گفت. تو دوران نامزدی خانوادش مطرح کردن که می خواهیم براش خونه بخریم برای همین برای من هیچی تو دوران نامزدی نخریدن و عروسیمون و هم آنچنانی نگرفتیم. خودش یکم پول داشت و مقداری هم وام گرفت و بقیه رو هم خانوادش کمکش کردن و خونه رو خرید. 60 درصد پول رو خودش تهیه کرد. بماند که تو دوران نامزدی چقد اذیتم کرد شب و روزم فقط گریه بود سر مسائل الکی دعوا راه می نداخت و از ساعت 12 شب تا 4 صبح پشت گوشی مدام یک حرف رو تکرار می کرد و من وقتی می دیدم قانع نمی شه فقط گریه می کردم. هیچ پولی بهم نمی داد هر چی هم می خواستم بگیرم خودم باید پولشو می دادم. اینم بگم که اون دوران خیلی بهش وابسته شده بودم و دوستش داشتم برای همین به جدایی فکر نمی کردم. یک سال نامزد بودیم. الان دو ساله که زیر یک سقفیم کلا آدمیه که همیشه نیمه خالیه لیوان رو می بینه وقتی بهش محبت میکنی میگه حتما یک نقشه ای داری. برای من چه توی جمع و چه بین خودمون ارزش قائل نیست و تحقیرم میکنه. بعد این که یک سال خونه خودمون بودیم گفت اینجا کوچیکه بریم خونه بزرگتر. رفتیم خونه خواهر شوهرم و به گفته خودش اجاره کردیم. بعدها خودم فهمیدم که خونه خودمون رو فروخته رفته یه خونه دیگه خریده زده به اسم مادرش. باز چیزی بهش نگفتم از اول خدا شاهده به غیر محبت و مدارا کاری نکردم. بعد یک سال که با هم اختلاف داشتیم خواهرشوهرم گفت از خونه من پاشید و اون موقع همسرم میگفت من هیچ پولی ندارم پول رهن این جا رو هم مامانم داده در حالی که هنوزم ما داریم اقساط 40 میلیون وام برداشته بود رو میدیم. من بهش گفتم ما که الان خونه نداریم برو حسابت رو با خانوادت تسویه کن. سر این موضوع طبق معمول همسرم رفت گذاشت کف دست مادرش. مادرش و خواهرش اومدن منو تو خونه خودم کتک زدن. دستمو گرفتن از خونه بیرونم کردن هر دو تا بازوم کبود شده بود اونطوری دستمو می کشیدن. همسرمم ایستاد و نگاه کرد. تو حرف راحته گفتنش ولی اون روز تا عمر دارم از خاطرم نمیره نه به خاطر کتک هایی که خورده بودم. بخاطر این که همسرم که باید عامل خوشبختیه من باشه ایستاد و تحقیر شدنم رو نگاه کرد. بعد اون ماجرا از دلم درنیاورد هیچ گفت خوب کردن. تازگیها آزمون استخدامی قبول شدم همه مدارک تو خونه گم شده و اونم گردن نمیگیره که برداشته. الانم خیلی باهم سرد شدیم دیگه اصلا دوستش ندارم هیچ ازش متنفرم. به خاطر کارم موندم چون الان بخوام اقدام کنم توی گزینش برام سخت میشه. ولی تحمل رفتارهاش و بد دهنی هاش به خودم و خانوادم رو ندارم. هر روزم یه بامبول در میاره که نمیزارم بری سر کار یعنی واقعا در مرز جنونم. نمیدونم چیکار کنم

توی خونه محلم نمیزاره. نمیزاره برم بیرون یا خونه مامانم. وقتی هم میگم چرا این طور میکنی میگه داریم زندگی میکنیم دیگه. دوست نداری برو.

همش میگه به حرف من گوش بده فقط. برای عقیده و نظر من ارزش قائل نیست. فقط یک برده میخواد که مطیع امرش باشه. البته حرفهای خانوادش هم بی تاثیر نیست. اونا تحریکش می کنن میگن نزار بره سر کار. اگه بره سر کار مستقل میشه یا ازت طلاق می گیره یا دیگه اصلا حرفت رو گوش نمیده. تو رو خدا راهنماییم کنین. چیکار کنم. تو بد برزخی گیر کردم. بیرونم که نمیزاره برم. خونه مامانم هم نمیزاره . مثل این که زندانیم ببخشید که طولانی شد.


اطلاعات تکمیلی

سن 28 جنسیت زن شغل خانه دار وضعیت تاهل متاهل
پاسخ مشاور

مشاور خانواده

سلام عزیزم. خوندن قصه پر از دردت خیلی ناراحت کننده بود. بی اعتمادی همسرت به شما، عدم استقلالش، ورود بیش از اندازه خانواده اش به زندگی خصوصی تون و حرمت شکنی به شما، گرفتن آزادی و حقوق اولیه شما در رفت و آمد با خانواده ات...... مسلما این شرایط بسیار آزار دهنده است. کمک چندانی نمی تونم بکنم جز اینکه اکیدا توصیه کنم از روانشناس متخصص در زمینه زوج درمانی به صورت حضوری کمک بگیری و بتونی با بررسی همه ی جوانب تصمیم درستی بگیری. ظاهرا هنوز فرزندی نداری که جای شکر داره. رابطه ی شما با همسرت خیلی تخریب شده و ادامه دادن به این شکل نتیجه ی خوبی نداره. یا با کمک مشاور تغییرات مثبتی ایجاد کن و یا تصمیم دیگری بگیر. به هرحال زندگی بی کیفیت آسیب زا خواهد بود.

تجربه شما

اولین نفری باشید که نظر میدهید
login captcha