سلام. من یه بچه نه ماهه دارم . با شوهرم طبق معمول سر خانوادش و دخالتهاشون و خواسته های غیرمنطقیشون بحثمون شد تازه بچه مو از دکتر آورده بودیم وحشتناک سرفه میکرد . میدونست شام نداریم غذای بچه رو ندادم خودم خستم گفت من باید حتما برم خونه بابام سر بزنم وقتی برگشت هم شروع کرد به بهانه گیری و ایراد گرفتن الکی گفتم ما رو ول میکنی میری تازه میای به جا کمک کردنت نق هم میزنی حتما باز یه چیزی بهت گفتن. اونم خیلی بی مقدمه گفت زندگی ما دوام نداره و دیگه خونه گیرمون نمیاد و پیام داد داداشم بیاین ببرینش! لباس پوشید که بره من سوییچ رو گرفتم که نره ولی رفت تا یک شب منتظر بودم ده بار به خودش و پدرش زنگ زدم جوابمو ندادن. من تو این شهر غریبم. فرداش اومدم خونه خالم که نزدیکه و الان سه روزه اینجام . شب دوم اومد گفت سوییچ میخوام با بهانه های مختلف . برای این میخواست که با خواهراش بره مهمونی. خالم زنگ زد به مادرش گفت این چه وضعشه عروستون میخواد بره پسر ما خسته شده میخواد خودکشی کنه بگین داداشش ببرتش بیاد ! خواهرشم بهم گفت داداش ما بهتر از تو میخواد تو لیاقتشو نداری! قبلا هم خیلی زیاد دخالت کردن. شوهرم خیلی ضعیفه. نمیتونه حرف بزنه میره خانوادشو میندازه جلو. تو این سه روزم ریز و درشت زندگیمونو برای خانوادش تعریف کرده . هر چی بوده و نبوده. عادتشه بحث که میشه خودش نمیتونه مشکل رو حل کنه زنگ میزنه خانواده من بعدم میره مادرش و هشت تا خواهرشو میندازه جلو
سلام به شما
کاربر عزیز خیلی ممنون که وضیعیتتان را شرح دادید اما سوالتان را مطرح نکردید اینکه دقیقا چه چیزی در ذهن دارید!! و من در چه موردی میتوانم همفکری مناسبی با شما داشته باشم؟☺
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید