با سلام خدمت شما. ممنون میشم اگر کمکم کنید...
خانمی هستم ۲۹ ساله. سه ساله با مرد مورد علاقم ازدواج کردم و خداروشکر همسرم از همه نظر خوبه.
من مشکلمو حتی نمیدونم چطور عنوان کنم.
تو خانواده با استرس بسیار زیاد بزرگ شدم . شاید بهتره بگم تموم کودکی و نوجوانی من با غصه و گریه گدشت دلیلشم پدر و مادرم بودند که چه ها که برسر ما نیاوردن و این بماند!
دچار وسواس فکری شدم مدام چندین نفر توو ذهنم حرف میزنن و منو میترسونن از اینکه همسرمو از دست میدم و اون خدایی نکرده میمیره... مدام مشکلات خیلی زیاد خانوادمو بهم اخطار میدن و منو از اتفاقای بد میترسونن و هزاران چیز دیگر که بماند!
بشدت عصبی و بی حوصله شدم حتی حوصله ندارم به خودم برسم یا موهامو شونه کنم . و دائما عصبی هستم وقتی عصبیم چنان فشاری به مغزم میاد احساس میکنم مویرگهای مغزم پاره شدن این هم بماند!
شوهرم یک هفته خونست یک هفته سرکار و من مجبورم خونه پدرشوهرم یا پدر خودم بمونم. وقتی منزل پدرمم چنان استرس بهم وارد میشه که میخوام فقط گریه کنم. منزل پدر همسرمم معذبم و ناراحتم.. تنهایی از موجودی که نمیدونم هست یا نیست میترسم . همش احساس میکنم یه چیزی پشت سرمه ولی نیست پس نمیتونم تو خونه خودم باشم این هم بماند!
از بچه دار شدن نفرت دارم و فقط به اصرار شوهرم میخوام قدم تو این راه بزارم و از این میترسم با این حال من بچه عصبی بدنیا بیاد. بعد دوباره پیش خودم میگم چرا ناشکری میکنم نکنه خدا بیاد ازم انتقام بگیره.
وقتی شوهرم میاد خونه و همه چی خوبه دلم برای خانوادم میسوزه
توی این یک هفته که شوهرم میاد خونه فقط آخر شبها میریم خونه چون درگیر دیگرانیم که ازمون ناراحت نشند یا...
خرج روانپزشکم نمیتونم بدم...نمیدونم چیکار کنم؟؟
شرمنده اگر طولانی شد. گوشه ای از حال دلم بود!
ممنون از پاسخگوییتون.
چشم حتما