سلام.
27 سالمه و بخاطر اینکه توی محیط خانواده اذیتم میکردن چون فرزند دختر زیاد دوست نداشتن و مادرم همیشه سرزنشم میکرد بخاطر مشکل خودش با پدرم که مرد ایده آلش نبود. کلا فضای خونه پرتنش بود حتی منو مورد تنبیه فیزیکی قرار میدادن. من هم بعد از اتمام لیسانسم برای رهایی از این وضع سریع ازدواج کردم و انتخابم برام مهم نبود فقط راه نجات میخواستم
با پسری از طریق اینترنت آشنا شدم که تو نامزدی متوجه بد اخلاقیش شدم ولی دیگران اصرار کردن و بالاخره قبول کردم با اکراه. بعد ازدواج چون همسرم بود خیلی دوستش داشتم اما بداخلاقیش منو سرد و ناامید میکرد تا اینکه اصرار کرد به بچه دار شدن علیرغم میل من و شرایطم که دانشجو ارشد بودم . توی اوایل بارداری بداخلاقی و بحث کردناش با من ادامه داشت که انتظارش رو نداشتم .
ماه آخر بودم که رفتم خونه مادرم، بخاطر مراقبت پزشکی. که شوهرم با دوستش مسافرت بود زنگ زدم با آرامش گفتم کاش بجای سفر سری به من می زدی.که فریاد کشید فکر کن من مررردم ، ولم کن! دست از سرم بردار. که من همون موقع حس کردم نسبت به بچه سرد شدم
احساس می کنم با اینکه 26 سالم بود از نظر روحی آمادگیشو نداشتم. بخصوص بعد زایمان ، مادرم که عاشق جنسیت پسر بود ،اصلا هوای منو نداشتن همش به فکر بچه بودن، من سزارین بودم و خیلی توی فشارم گذاشتن مثلا شیر نداشتم هنوز سینه مو با دستگاه فشار میدادن میگفتن شیر بده و از بدنم خون اومد. از طرفی تو 9 ماه حاملگی برام عقده شده بود مو رنگ کردن بخود رسیدن، دوست دارم جوونی کنم همسن خودم مجرد سراغ دارم. مساله اینه که من هرگز جوونی نکردم خوش نبودم و الان نقش فداکاری مادر براش آمادگی ندارم که زندگیم رو وقفش کنم
بچه رو چند ماه به مادرم سپردم که گاهی دانشگاه میرم و مادرم بخوبی و با محبت ازش مراقبت میکنه. اما شوهرم روستایی هست و بسیار تحت تاثیرخانوادشه که بیسوادند. بحثمون شد من باید برم طرح، تا مدرک رادیولوژیم بگیرم. تا بحال 3 سال بخاطر موفقیت کاری شوهرم عقب انداختم و انصراف دادم. بخاطر شوهرم به شهرای پرتی اومدم که هیچ جا و تفریحی ندارن. من تو زندگیم شاد نبودم اصلا، زنده بودم ولی زندگی نکردم. به شوهرم که وضع مالیش خوبه میگم قبل طرحم که 2 سال توی یه شهر پرت بخاطرش اسیر میشم ، بذاره یه سفر خارجی برم ،یا شمال.یه کم تفریح ،شادی ،زندگی. من تموم جوونیم از 20 تا 30 بخاطر درس و بعدش موفقیت شوهرم، توی شهرهای بد بودم درحالی که متنفرم تحمل کردم.
نمی تونم نقش مادری بپذیرم و پیر بشم . در حالی که انگار هیچ وقت خوشبخت نبودم ،از من انتظار دارن درکم نمی کنن
با شوهرم مشکل دارم چون بداخلاقه، و خیلی بحث میکنه . که روی احساسم نسبت به فرزندم تاثیر گذاشته و سردم کرده
به طرف مردهای غریبه گاهی جذب میشم، به این فکر میکنم که چرا تا جوونم با کسی زندگی نکنم که باهام مهربون باشه و درکم کنه. بچه که بلاخره خودش ازدواج میکنه و میره دنبال زندگیش. دنبال عشق فراتر از رابطم میگردم چون از همسرم ناامید شدم. به کسی علاقمند شدم که اون به این حد علاقمند نیست. ازدواجم به اجبار بود. دوست ندارم از شیوه سنتی زندگی و از دیگران الگو بگیرم، دلم میخواد فکر کنم کاری که بنظر خودم درست تره انجام بدم . از تکراری بودن زندگی خوابیدن خوردن ظرف شستن و پختن،...خسته شدم. شوهرم کم حرفه ابراز محبت کلامی نداره توجهی به من تو خونه نداره هیچی، گاهی به ازدواج دوباره فکر میکنم. آیا زن و شوهری که مشکل دارن باهم ،باید بخاطر بچه ادامه بدن باهم ؟ خودمم نمیدونم چی به نفعمه . شوهرم میگه تو نامرتبی. و همیشه از آشپزیم ایراد میگیره. بچه به شدت بهونه گیره گریه میکنه و اذیت و شیطنت. طوری که توان روحی مراقبت ازش ندارم ، اما مادرم داره و مشتاقه. گفتم وقتی یه کمی بزرگتر شد ببرمش پیش خودم منم طرحم رو بگذرونم .
بنظرتون چیکار کنم؟ طلاق یا ادامه، کار و بچه ...
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید