2794

سلام.  من چهار ساله ازدواج کردم زندگیه خوبی داشتم . همسرم مرد بسیار مهربونیه و حتی توی خیلی از کارهام بهم کمک میکنه. چون من شاغل هستم اصلا حساس نیست روی کارهای خونه  و حتی وقتی میاد بسیار کمک میکنه تا با هم انجام بدیم. وقتی باهم خوبیم واقعا اخلاقش خوبه ولی خدا نکنه که مادرش یا خواهرهاش چیزی بگن زندگی رو به من زهر میکنه. اصلا حتی حاضر نمیشه به حرف من گوش بده میگه هرچی اونا بگن درسته حرف تو برام مهم نیست. وقتی نوجوان بوده پدرش رهاشون کرده و رفته و خب مادرش با سختی اینا رو به تنهایی بزرگ کرده و این باعث شده همسر من به نوعی احساس پدر بودن و پشتیبان بودن رو براشون داره واسه اینکه یه وقت احساس تنهایی نکنن همه جا پشتشونه. حساسیت های بیش از اندازه روی رفتار آدما داره خودش و همینطور خانواده اش. به سرعت ناراحت میشن و آسمون رو به زمین میارن. با هر اتفاقی میگه خانواده ات قصد بی احترامی داشتن و میخواستن ما رو کوچیک کنن. حالا من خوردشون میکنم و فلان میکنم که ادب بشن و یاد بگیرن با خانواده شوهر چه جوری برخورد کنن. اینو بگم پدر من دکتر و مادر ارشد داه یعنی موقعیت اجتماعی خانواده ما خیلی بالاتر از اوناست ولی من اصلا اهل گفتن این حرفا نیستم. که بخوام بزنم تو سرش. ولی خودش انگار همش دنبال کوچیک کردن اوناست. الان پدر و مادر من رفتن حج. یه چند روز قبل رفتن مادرم به شدت مریض شد  و دکترها حتی گفتن نباید بری حج. کلا حال روحیش بهم ریخته بود . تا دو سه روز قبل رفتن که بهتر شد و دکتر اجازه داد بره. دو روز قبل رفتن خواست بره دیدن مادر همسرم واسه خداحافظی که اون رفته بود تهران خونه دخترش. با همه تلفنی حرف زد حتی با داماد و عروسشون. اما روزی که رفتن مکه ماردشوهرم حسابی همسرم رو پر کرد که مادرزنت به ما بی احترامی کرده ما وقتی برگردن نه مراسمشون میایم و نه دیگه دوست داریم ببینیمشون. و این یه دعوای اساسی راه انداخت طوری که همسر من برای اولین بار خیلی آروم البته زد توی صورت من. بعد از یه هفته همسرم به خاطر تموم شدن این داستان با مادرش حرف زد و گفت که مادرم مریض بوده و زن منم مقصر نبوده و حتی ناراحت هم هست. بعدم به من گفت همه چی حل شده. رفتیم باهاشون سفر اما بدترین برخوردهارو با من کردن. بی محلی. جواب ندادن. بی احترامی. همسرمم میفهمید و میگفت درست میشه صبر کن. اما نمیدونم باز مادرش چی گفت که یهو با من قاطی کرد کمه خودتو نگیر برو با خانوادم  باش. برو ارتباط رو درست کن مادرشم بیشتر رفت تو قیافه. خلاصه اینکه حالا همسرم افتاده روی لج که نمیذارم نه تو نه خودم مراسم مادرت اینا رو بریم. الان هم با تو مشکلی ندارم تا خانواده ات بیان اونوقت آبروریزی راه میندازم و من میدونم بابام بفهمه همسرم دست روی من بلند کرده نمیذاره برگردم اما من خیلی همسرم رو دوست دارم و زندگیم رو. ولی اینجوری هم بی فیده است. اینم بگم من با روانپزشک حرف زدم و مدت هفت ماه بهش دارو مخفیانه دادم بهتر بود. اما وقتی مادرش یه چیز میگه انگار حکم الهیه. واقعا موندم چیکار کنم قضیه تموم بشه. اینم بگم که  اون بار که گفتم اگه پدر و مادرم بودن میرفتم فرداش گفت بخوای بری مهرتو میدم بعدم 7 سال بچه ماله تو هست و بعدش نمیذارم یه دقیقه ببینیش مجبور نیستی با من باشی. با ابنکه هزار بار گفته من عاشق توام و بدون تو نمیتونم. تو بهترین همسر دنیایی.


اطلاعات تکمیلی

سن 31 جنسیت زن شغل کارمند وضعیت تاهل متاهل
پاسخ مشاور

مشاور خانواده

سلام 

ممنون از اینکه مارو انتخاب کردید 

دوست عزیز اینکه بین دوتا خانواده قرار گرفتید شرایط سختی دارید .

شما و همسرتون نیاز به آموزش مهارت های زندگی دارید .

یاد گرفتن حل تعارض و حل مسئله 

با یاد گرفتن حل تعارض یاد میگیرید افکار خودتون رو بدون حالت دفاعی با همسرتون درمیون بزارید و با توافق دوجانبه دنبال راه حل میگردید و نقش دیگران در زندگی شما کمرنگ میشود .

در گفتگوی با هم از کلام خانواده من ،خانواده تو و...بپرهیز 

سعی کنید در هفته ۲ یا ۳ جلسه در فضای مناسب جلسه داشته باشید و در مورد مشکلاتتون صحبت کنید و اجازه ندهید مشکلات رو هم انباشته شود 

رابطه تون رو با خانواده همسرتون صمیمی کنید .

نه خودتان ونه همسرتان را ما بین خانواده قرارندهید .

موفق باشید 🌹🍃🌹

تجربه شما

اولین نفری باشید که نظر میدهید
login captcha