2794

نگرانی از آینده دخترم بعد از طلاق

نام ارسال کننده محرمانه می باشد 97 بازدید 1 تبادل تجربه

سلام. شش ساله ازدواج کردم یه دختر پنج ساله دارم . من و همسرم ۲۱ سالمون بود ازدواج کردیم . همسرم تک فرزنده . تو زندگیمون مشکلات زیادی داشریم . وابستگی زیاد همسرم و خانوادش بهم طوری که اولویت همیشه با خانوادشه. همسرم هیچوقت مقابل خانوادش از من حمایت نکرد. خانوادش خیلی سلطه گرند و مادرش میخواد همه چی تحت نظر خودش باشه . طوری که من حتی حق اظهار نظر نداشتم چون ناراحت میشدن. همسرم هیچ کنترلی رو زندگیمون نداشت و من انگار مثل دختر خونده بودم واسه پدر مادرش که تحت کنترل شدیدشون بودم . حتی بیرون میرفتم خونه پدرش میرفتم باید اجازه میگرفتم از خانوادش. که همیشه هم مادرش وقتی خونه نبودم (ماهی یکبار میرفتم خونه پدرم شهر دیگه هستن) با شوهرم دعوا داشت چرا میذاری بره. انگار نه انگار ازدواج کردم . مسافرت که فقط یه بار بعد ازدواج رفتیم که اونم مادرش انقدر باهامون دعوا کرد و بداخلاقی کرد که دیگه شوهرم جرات نکرد منو جایی ببره. فقط میخواد با خودش بریم. خلاصه من فقط با پدر و مادرش میرفتم و شوهرم همراهمون نبود. من و شوهرم هیچ خلوتی باهم نداشتیم نه تو خونه نه تو ماشین نه هیچ جای دیگه. من احساس میکردم اسیری اومدم نه اینکه ازدواج کردم. خیلی تحقیر شدم از طرف خانوادش و خودش . دیگه شوهرم دنبال هر بهانه ای میگشت که بگه طلاق بگیریم تهمت زد بداخلاقی کرد ولی من بخاطر بچه موندم. بعد از این همه سختی بالاخره رفتم قهر دوماه. شوهرم نیومد دنبالم. مادر و پدرش مثل همیشه هرچی توهین و تحقیر بود بمن نسبت دادن‌ و من نتونستم تحمل کنم دیگه رفتم قهر. شوهرمم فقط تو این مدت هرچی بد و بیراه بود بهم گفت مادرشم به ظاهر خودشو کشید کنار که من دخالت نمیکنم خودشون میدونن ولی در باطن همه بدجنسی کرد. بعد دوماه یکی از فامیلاش اومد دنبالم منم شرط و شروطی گذاشتم بخاطر دخترم برگشتم. ارتباطمو با خانوادش قطع کردم. شوهرمم که چند ساله با خانواده من رابطه نداره . هر وقتم می اومدن خونمون نمیومد خونه. وقتی میخواستن بیان خونمون شوهرم خیلی بد رفتاری میکرد و اذیتم میکرد و اشکمو در می آورد . حتی جرات نداشتم خونه رو مرتب کنم قبل اومدنشون بهم تیکه میپروند. منم به خانوادم گفتم دیگه نیاید خونم شوهرم اینطور میکنه. شوهرم هیچ جا هم با من نمی اومد نه عروسی نه مهمونی. خیلی از فامیلهای من اصلا شوهرمو ندیدن.

الان یک ساله رابطه ندارم با خانوادش. ولی دخترم و شوهرم بیشتر روز خونشون هستند. طبقه ی پایینن. تو این مدت هم مادر و پدرش کم نذاشتن از ایرادگیری و بهونه گیری و بد گفتن. طوری که شوهرم شبها خواب راحتی نداره همش استرس داره و بیقراره. به منم منتقل میکنه این حالاشو. حالا مدتیه همسرم میگه زندگی ما آخر عاقبتی نداره جدا بشیم بهتره.

میخوایم توافقی باشه همه چیز . مسیله دخترمه که میگه توافق کنیم یه مدت پیش من باشه یه مدت پیش خودش .میگه اگه تا هفت سالگی پیش تو باشه بعدش خانوادش شکایت میکنن که حضانت کاملش رو بگیرن. میگه توافق کنیم که بعدا دخالت نکنن اذیت کنن. جالبه که مادرش انگار بچه رو زاییده میگه یه شبم نمیتونم دور از بچه باشم اما حاضره دل من که مادرشم خون کنه و بچه رو بزور ازم بگیره .

ببخشید طولانی شد. میخوام بدونم نظر شما چیه من نگران دخترمم که چی واسش پیش میاد بعد از جدایی؟ به نظر شما درسته جدا بشیم. ممنون میشم راهنمایی کنید.


اطلاعات تکمیلی

سن ۲۸ جنسیت زن شغل خانه دار
پاسخ مشاور

مشاوره خانواده و کودک

سلام دوست خوبم

شما شرح حال زندگی تان را گفتيد ولی اصلا در مورد مشاوره و خانواده درمانی صحبتی نكرديد ، اگر به خانواده درمانگر مراجعه نكرديد و مشكلات همين باشد كه توضيح داديد بسيار تصميم عجولانه ای برای طلاق گرفتيد ،دوست خوبم علاوه بر استرسهایی كه به فرزندتان وارد خواهد شد .بدانيد كه فشارهای روانی طلاق، مخصوصا اينكه شما مادر هستيد و می خواهيد زمانهایی را از كودكتان دور باشيد برای شما هم هست. پس لطفا از يک خانواده درمانگر كمک بگيريد و برای حل مسائل خيلی تلاش كنيد اگر بعد از آن مشكلات پابرجا بود به طلاق فكر كنيد .

موفق باشيد

تجربه شما

login captcha

مشکلات فقط اینا نیست که گفتم مشکلات زیادی داریم.همسرم اصلا نمیتونه هیچ تصمیمی واسه زندگی بگیره خیلی آشفته ست.شش ساله ازدواج کردیم حتی واسه خرید وسیله ضروری خونه نمیتونه تصمیمی بگیره. هیچوقت نخواسته باکمک کسی مشکلاتمونو حل کنیم .هیچ طوری راضی نمیشه بریم مشاوره. وقتی همکاری نمیکنه فقط میگه جدا شیم بهتره چه کاری از دستم بر میاد. تمام این سالها طوری بامن رفتار کرده انگار اضافیم بجای اینکه با من حرف بزنه درباره مشکلات تا حلشون کنیم باخانوادش حرف زده و بزرگترشون کرده و هیچوقت بامن صمیمی نبوده .همیشه خواسته منو پیش خانوادش بد جلوه بده که خانوادش به طلاقمون راضی بشن. من تواین چندسال هیچوقت احساس نکردم ازدواج کردم و شوهر داشتم جز اذیت و آزار چیزی واسم نبوده. همیشه هم تنها بودم هرجا رفتم. بازار. دکتر. مسافرت. همیشه گفته با خانوادت برو.با این شرایط چکار کنم