2794

دوران کودکی تلخ و تاثیر آن در زندگیم

نام ارسال کننده محرمانه می باشد 94 بازدید

سلام. شاید اگه بشینم به بچگیم فکر کنم هیچ خاطره شادی ندارم. تقریبا از نوجوانی افسرده بودم. همیشه حس میکردم خیلی بدبختم. پدرم متعصب بود هیچ وقت یاد ندارم اردو رفته باشم . یا خونه دوست. یکبار بهم اجازه داد برم خونه دوستم تولد ولی موقع رفتن بهم سیلی زد منم گفتم نمیرم باز منو زد اون سالها راهنمایی بودم. بارها بخاطر چیزای الکی منو زد مثلا دبستان بودم یه بار گریه کردم چون خواهرم منو گاز گرفته بود خواهرم دو سالش بود پدرم منو زد که چرا عرضه نداشتی گذاشتی گازت بگیره تو خیابون منو زد شاید یه سیلی بود ولی قلبم همین الانم درد میاد از یادآوریش. مثلا یه بار خواهرم خرابکاری کرده بود گفتم نزنش ولش کن در همین حد اومد تا تو حیاط دنبالم منو زد و گفت تو خفه شو. من از همون بچگی دلم میخواست خودکشی کنم. یا فرار کنم ولی میگفتم اگه فرار کنم کجا برم پدرم اینه غریبه دیگه کیه.  از همه متنفر بودم .خود کشی هم از دردش میترسیدم  وگرنه علاقه ای به دنیا نداشتم . از همه مردها بدم میومد. من اکثرا هرچی پدرم دوست نداش به زبون نمی آوردم چون حال دعوا نداشتم. با این حال کتک میخوردم سر چیزهای الکی که نمونش رو گفتم. تا اینکه خواستگار اومد و من دوستشم نداشتم ولی برای فرار از خونه بهش جواب مثبت دادم. ولی برای ارتباط زناشویی به مشکل خوردم حدود شش ماه نتونستم رابطه داشته باشم . من همیشه از اینکه مردی دستش بهم بخوره تنفر داشتم. اینم بگم پدرم خیلی برام خرج میکرد . همه فکر میکردن من دختری ام که تو خونه حرف حرف منه.ربیرون میرفتیم بچه ها بازی میکردن میگفتن تو بشین آخه ممکنه سرما بخوری یا بیوفتی منم با ناز مینشستم و ادا میومدم ولی چون میترسیدم پدرم جلو بقیه منو بزنه. ولی در واقع دوست داشتم بازی کنم. یا اینکه پریود که شدم مادرم خیلی بد باهامم برخورد کرد انگار زنا کردم. یا گاهی میرفتیم سفر همون موقع که میرفتیم مشهد من پریود میشدم مادرم میگفت از بس بی خدایی الان شدی . منم از خدا متنفر شدم.

بعد ازدواج تازه فهمیدم نباید ازدواج میکردم ولی همسرم همه کاستی هامو پذیرفت . حاضر نبود جدا شیم. کم کم حاضر شدم تن به رابطه بدم باهاش بعد حدود شش ماه. بگذریم که کلا فضای خونمون متشنج بود . اصلا باهاش ازدواج کردم اون زمان فکر میکردم ایشون مال و منالی نداره توی سرش میزنم و همین جورم بود میزدمش انگار عقده ای بودم. اونم کارش گریه بود ولی خیلی دوستم داشت حاضر نبود جدا شیم . الان حدود هفت سال از این ازدواج گذشته من دیدم من نفر اول زندگی همسرمم با همه کارهایی که در حقش کردم شاید همیشه بیشتر از هر مردی هوامو داشته هیچوقت اینقدر زدمش دست روم بلند نکرده اون فکر میکنه من نازپروردم نمیدونه من کودکیم چطور بوده

پدرم بعد ازدواج خونه ماشین و ... بهم داده ولی من حس میکنم زندگیمو از دست دادم الان گاهی بچم منو اذیت میکنه سرش داد میزنم وقتی میخوابه کلی اشک میریزم میگم چرا اینکارو کردم بعد برای خودم گریه میکنم میگم چطور پدرم دلش میومد منو بزنه. چقدر بدبختم. جدیدا خواهر کوچکم میره تعلیم رانندگی من یادم اومد توی سن 22 سالگی چند بار کتک خوردم. نه بخاطر بی اجازه برداشتن ماشینش بخاطر اینکه پدرم وقتی رانندگی میکردم زیاد داد میزد مگه کوری و ... و من دست و پامو گم میکردم دستام عین مرده ها یخ میزد وقتی میدید دستام یخه میزد منو و میگفت بزدل. منم دوست نداشتم بشینم پشت فرمون یه بار توی نامزدی شام خونه نامزدم دعوت بودم تو راه گفت بشین پشت فرمون من گفتم نه اینقدر منو زد و داد زد مجبورم کرد بشینم شما اگه بودین چه حسی داشتین

الان وقتی میان خونم دیگه باهام کل کل نمیکنه چون معتقده داماد پررو میشه ولی وقتی من تذکر ساده به پسرم بدم میگن بچست تو هیچی نگو و من تا مغز استخونم میسوزه. من بچه نبودم ؟ من آدم نبودم ؟ من احساس نداشتم؟

بخوام این حرفها رو بزنم میگن تو خودت بی عرضه ای . میخوای بندازی گردن ما نمک نشناسی. پی تلخی میگردی و .. من خیلی وقت ها به خودم میام میبینم بی دلیل دارم گریه میکنم. هیچ کسیو دوست ندارم. هیچ جا نمیرم همش دوست دارم تنهای تنها باشم گاهی حتی بودن بچم کنارم آزارم میده دوست دارم صداشو نشنوم ولی تا این فکر میاد توی ذهنم میگم من به دنیاش آوردم نمیزارم هیچ وقت احساس بدبختی کنه. بنظرتون من باید به روانشناس یا روان پزشک مراجعه کنم؟

رابطم با همسرم الان خوب شده ولی عاشقش نیستم با اینکه شاید بهترین باشه دلم براش میسوزه از بس سردم


اطلاعات تکمیلی

سن 30 جنسیت زن شغل خانه دار وضعیت تاهل متاهل
پاسخ مشاور

مشاور خانواده

سلام دوست عزیزم

یادداشت شما رو خوندم و بی‌نهایت متاسفم بابت خاطرات تلخی که یادآوری‌شون هنوز شما رو آزار میده و اشک به چشم‌تون میاره. شما فقط یه بچه‌ی معصوم و بی‌پناه بودین که مثل تمام بچه‌ها، در مقابل والدینش قدرتی نداره. این هیچ ربطی به بی‌عرضگی و بی‌خدایی و نمک‌نشناسی و تلخی شما نداره جانم. هر کس دیگری هم به جای شما بود همین احساسات سنگین رو تجربه می‌کرد حتما.

شما خودآگاهی بالایی دارید خوشبختانه. در مورد خودتون، همسرتون، فرزندتون و همچنین نیاز به مراجعه‌ به روانشناس. لطفا در انتخاب روان‌شناس خیلی دقت کنید و قبل از مراجعه از تبحر ایشون در کمک به خودتون اطمینان حاصل کنید.

علاوه بر خاطرات گذشته‌تون، به نظر می‌رسه شما نیاز دارید جرات‌ورزی رو تمرین کنید و در کنارش روی مهارت‌های ارتباطی و همچنین فرزندپروری بیشتر تمرکز کنید تا بتونید رابطه‌ی گرمتری رو با همسرتون تجربه کنید و به سایرین نیز اجازه‌ی مداخله در رابطه‌ی بین خودتون با همسر و یا فرزندتون رو ندید.

به خدای بزرگ می‌سپارم‌تون

تجربه شما

اولین نفری باشید که نظر میدهید
login captcha
پرسش ها و پاسخ های مشابه

علت تلخی دهان

پاسخ سلام .ممکنه به دلیل ترشحات سینوسی پشت حلق باشه با یک متخصص گوش و حلق و بینی مشورت کنید.

تلخی دهان در بارداری

پاسخ سلام عزیزم جویدن آدامس کمک کننده هست

تلخ بودن دهان در دوران بارداری

پاسخ دوست عزیز شما هیچ شرح حالی از خودتان به ما نداده اید بارداری علائم مختلف و زیادی دارد صرفا تلخی دهان به تنهایی نشانه بارداری نیست مهم ترین علامت بارداری قطع قاعدگی است اگر تاخیر در پریود داشتید بهت...

مصرف شکلات تلخ و چایی سبز در بارداری

پاسخ سلام ممنون از اعتمادتون چای سبز مصرف نکنید .نظرات در مورد مصرف شکلات متناقض است برخیها میگویند مصرف ان بسیار خوب است وبرخیها خلاف این عقیده رو دارند .میتونید استفاده کنید ولی خیلی زیاد نه.اگر ترشحاتتو...