سلام واقعا دیگه خسته شدم دیگه بریدم. اگه بخوام همه چیز رو تعریف کنم یه طومار باید بنویسم
همسرم منو دوست داشت که باهم ازدواج کردیم ما دوساله ازدواج کردیم. شش ماه عقد بودیم و یک سال و نیمه ازدواج کردیم. شش ماه دوران عقد خیلی خوب بودیم باهم یعنی عالی. عروسی هم که کردیم خوب بودیم تا سه ماه اولش
تا که یکی از خواهرشوهرهام دختر ده ساله اش رو از شهرستان آورد خونه ما درست یک ماه خونه ما بود این یک ماه هم ماه رمضون بود چون من تا نماز صبح بیدار بودم و ظهر هم ساعت یک از خواب بیدار میشدم مادرشوهر که خدا لعنتش کنه زنگ به همسرم میزد و میگفت بگو زنت اینقدر نخوابه و بیدار بشه به این بچه صبحونه بده و... شوهر منم زود عصبی میشد وقتی ظهرخونه میومد اانقدر به من حرف میزد که خدا میدونه یه کلمه هم من سر و صدا میکردم منو کتک میزد تازه کاش با دست و پاش میزد با کمربند میزد منو😢 تازه جلوی اون بچه خواهرش😠 ما گاهی خونه دایی یا خاله هام یا... دعوت بودیم بعد وقتی دعوت بودیم بچه خواهرش رو میبرد خونه مادرشوهر وقتی ما خونه داییم دعوت بودیم مادرشوهر اینا رفته بودن مشهد منم دوست نداشتم بچه خواهرش رو بیاره خونه داییم بهش گفتم ببرش خونه برادرت (خونه داداشش نیم ساعت با ما فاصله داشت و خونه شون دور بود) گفت نه من نمیبرمش منم هی بهش گفتم هی گفتم تا دعوا کردیم بدجور اون روزم منو زد😢شب هم خونه داییم بچه خواهرش رو آورد😠 تازه شب ها همسرم میگذاشت بچه خواهرش توی تخت ما بخوابه من وسط همسرم اون طرف اون هم اون طرف😒 تا یه ماه این طوری با بدبختی سر کردم و یه روز مجبورش کردم که یکی وقتی رفت شهرستان بچه خواهرش رو ببره خداروشکر گوش به حرفم داد بدون هیچ منت و حرفی...و اون رفت😊
بعد از یکی یا دو هفته نمیدونم چی شده بود همسرم خیلی باهام خوب شده بود جوری که داشتم فراموش میکردم کارهای اون موقعش رو. تا این که بازم امسال ماه رمضون اومد تا اواخر ماه رمضون باهم عالی بودیم خیلی خوب😍 بعد مادرشوهر و برادر شوهر رفتن شهرستان بازم اون بچه خواهرش همراه اونا شد و اومد شهر ما . این دفعه به هیچ وجه زیر بار نرفتم که خونه ما باشه فرستادنش خونه اون برادرشوهر که همراهشون اومده بود خدا شاهده دوهفته شهر ما بود اما من اصلا نگذاشتم خونه ما بیاد فقط بعضی شبها شوهرم میبردش بیرون براش بستنی میخرید و همین خداروشکر به خیر و خوشی گذشت
دوباره تقریبا بعد یک سال (توی این یک سال خداروشکر عالی بودیم) دعوامون از این جا شروع شد که همسرم به یکی از برادراش دوربینش رو فروخت و اون دویست هزارتومن آخرش رو تا الان بهمون نداده. یک روز همسرم از این موضوع عصبی و ناراحت بود من بهش با تندی گفتم به من چه که برادرت پولت رو نمیده باید نمیفروختی تا اینو گفتم دم دستش سه راهی بود پرت کرد توی صورتم این دوشاخه هاش رفت گوشه چشمم سوراخ شد و خون زیادی اومد سریع بردم بیمارستان و برام پانسمان کردن خداروشکر خوب شدم اما جاش هنوز بعد از سه هفته درد میکنه
امروزم من حالم خوب نبود پریود شده بودم همش داشت صحبت میکرد حرف معمولی میزد منم گفتم آخ بسه سرم رفت این قدر حرف نزن تا این که دوباره زدم اینقدر زدم که الان از سردرد خوابم نمیبره منو انداخت رو میزمون زد توی سرم و با دمپایی زد به پاهام . الان همه جای بدنم درد میکنه کل وجودم رو درد فرا گرفته
من صد در صد میدونم مادرشوهرم توی گوش شوهرم وز وز میکنه چون هر روز تلفنی به همسرم زنگ میزنه البته موقعی که سرکاره... به نظرتون چیکار کنم تا دخالت نکنه؟ به نظرتون چیکار کنم تا همسرم مثل قبل خوب بشه؟ چیکار کنم زود عصبی نشه؟ من بچه هم میخوام توی اقدامم هستم به نظرتون بچه دار بشم خوبه آخه خیلی بچه دوست دارم😍😍😍
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید