سلام
نکته مهم برای بنده در کنار انتخاب غلط شما (که اگر سطر های اول سوال را بار دیگر مرور کنید به خوبی متوجه تفاوت های بسیار زیاد خود با ایشان می شوید که خود شما به درستی اشاره کردید) این است که : شما در مورد اعتیاد ایشان فرمودید که گذشته ها گذشته و تغییر باید کرد. اما در مورد اشتباه خود برای انتخاب و تجربه ای که گذشته چرا این طرز فکر را ندارید؟
با وجود این همه تفاوت مثل اعتیاد به مواد، دروغ گویی و پنهان کاری، تفاوت در تحصیلات آن هم با این فاصله، تفاوت در فرهنگ خانواده ها و ... که هر کدام از آنها به تنهایی برای انتخاب بایستی مورد توجه قرار گیرد، باز هم انتخاب کردید این موضوعی است که پیشنهاد میکنم حتما به دنبال ریشه های آن بگردید. خود این انتخاب بایستی مورد بررسی قرار گیرد و نحوه برخورد شما با این همه ایراد و مشکل هم همینطور.
در قدم بعدی باید عرض کنم که یک تفکر غیر منطقی دیگر در آخرین جمله شما به چشم می خورد و آن هم این است که ( منم دوست داشتم مثل همه یه ازدواج خوب داشته باشم نه اینکه دوبار بخوام ازدواج کنم ) چه بسیار انسانهایی هستند که ازدواج ناموفق دارند و به هر دلیلی دوباره و یا حتی بیشتر ازدواج میکنند و یا ازدواج موفقی دارند اما همسر آنها فوت میکند. چه تفاوتی دارد اگر به اشتباه خود پی ببریم و دوباره ازدواج کنیم؟
اگر ازدواج دوم به بعد ما بهتر باشد در صورتی که این همه مشکلات هم وجود داشته است چرا باید بگوییم من باید فقط یک بار ازدواج می کردم؟ و فرصت تجربه زندگی را از خود بگیریم؟
شما که می فرمایید من هم مثل بقیه دوست داشتم ازدواج خوب داشته باشم حتما روی گزینه های انتخاب خود دقت بیشتری کنید. چطور ممکن است انتخاب روبروی ما این مقدار از احتمال شکست را همراه داشته باشد ولی ما آرزوی خوبی داشته باشیم؟
مگر این که ما یک الگوی ناجی و نجات دهنده همراه شخصیت خود حمل کنیم که من می توانم یک فرد را نجات دهم و این فرد تا همیشه برای من خواهد ماند. و یا این من هستم که او را نجات دادم.
حتما روی جملات پایانی من بیشتر فکر کنید و اگر در خود یک ناجی می بینید بسیار مراقب انتخاب های خود باشید.
شما قرار نیست کسی را نجات دهید شما قرار است زندگی کنید.
ممکن بود سالیان بیشتری عذاب بکشید. ممکن بود که بیماری هایی هم از ایشان به شما منتقل شود و ممکن بود حضور یک بچه شرایط را برای شما سخت تر کند. به همه این موارد بیشتر فکرکنید.
در نهایت باید عرض کنم که قرار بود داستان شما داستان زنی باشد که با یک بچه همراه با بیماری همچنان در تلاش برای بازی در نقش ناجی باشد؟ و تمام زندگی خود را از دست رفته ببیند؟ فقط بخاطر این که یک بار ازدواج کرده باشید؟ تا کی قرار بود این روند ادامه پیدا کند؟
اگر ناجی بودن و گرفتن مچ آدمهایی که به انها محبت کردید و آنها خیانت میکنند انتخاب شما برای زندگی نیست حتما به این نکات بیشتر توجه کنید و از گذشته به عنوان درسی برای انتخاب های بهتر و تغییر استفاده کنید.
در صورتی که شرایط برای شما محیاست حتما از یک مشاور بصورت حصوری کمک بگیرید.
شاد و پیروز باشید.
ممنون ازتون
ممنون از شما. خدا خیرتون بده. حداقل باعث میشین آدم با حقایق زندگیش روبه رو بشه