2794

سرد شدن روابط جنسی و عاطفی در زندگی مشترک

نام ارسال کننده محرمانه می باشد 622 بازدید

سلام من ۲۴ سالمه و ۴ سال پیش با همسرم دانشگاه آشنا شدیم اون از خانواده مذهبی و من معمولی بعضی ها بهم گفتن باهاش ازدواج نکن ولی من از رفتارش از پاک بودنش و مودب بودنش و اهل تفریح بودنش خوشم اومد بعد از ازدواج به سرد بودن همسرم در محبت کردن‌ پی بردم‌ من به اون محبت میکردم و اون زیاد براش‌ مهم نبود بهش میگفتم میگفت دست خودم نیست من اینجوری بزرگ شدم آخه مادرش هم خانم سردی هست . در این ۴ سال فهمیدیم‌ که از نظر اخلاقی با هم‌ متفاوتیم و به یکسری اختلافات پی‌ بردیم من سنم کم‌ب ود و بددهنی میکردم و لجبازی و اون هم ولخرجی و تنبلی و بی نظمی. قرار بود طلاق بگیریم ولی مشاوره رفتیم‌ و کمابیش درست شد بعد از مدتی من فهمیدم‌ پدر ایشون همسر‌ دوم‌ داره که کابوس من شد و همش‌ فکر‌ میکردم‌‌ یک روز همسر منم میره روی من زن‌ میگیره بعد هم متوجه شدم شوهرم خیلی خودارضایی رو دوست داره و خیلی از این موضوع ناراحت شدم الان یه دختره ۱ساله داریم مدتی هست که از شوهرم‌ زده شدم‌ هم‌ از نظر عاطفی و هم از نظر جنسی هیچ علاقه ای بهش ندارم و به خودش هم‌ میگم‌ که خیلی از ازدواج با آدمی‌ مثل تو پشیمونم و دیگه نمیتونم بهت محبت کنم اون هم میگه تو مثل سابق‌ باش من درست میشم ولی واقعا دیگه نمیتونم و همش به دوران خوب مجردیم فکر میکنم و به خواستگارهای سابقم فکر‌ میکنم همش‌ میگم‌ کاش با فلانی ازدواج‌ کرده بودم یا با خودم میگم‌ یعنی الان طلاق بگیرم برم با فلانی بهتر‌ میشم؟ اصلا فکرم رو نمیتونم به زمان حال تمرکز بدم هر لحظه ناخودآگاه میرم به دوران ‌مجردیم و دلم اون ‌روزها رو میخواد و کلی گریه میکنم و همش ‌با خودم‌ میگم ‌کاش ‌طلاق بگیرم برگردم خونه مامانم و مثل روزهای مجردیم‌ واسه خودم زندگی‌کنم و یه دوست‌ خوب پیدا کنم که بهم محبت کنه و کلی عشق  و حال کنم دوباره بعدش میگم ‌نه بابا حیفه بچت گناه داره زندگیت که بد نیست. اصلا دارم دیوونه‌ میشم از اجتماع میترسم دیگه اون دختر خوش خنده اجتماعی سابق نیستم. دوست دارم شوهرم رو دوست داشته باشم مرد بدی نیست ولی چاقه و به خودش و ظاهرش و دندون هاش اهمیتی نمیده و در س ک س علاقه ای بهش ندارم و اون بیچاره هم همش میگه دیگه پشیمونی سودی نداره باید با هم بسازیم. آهان این هم بگم که شوهر من کارش شیفتیه یک شب در میون خونه نیست و من در این شب ها همش یا خونه مامانم هستم که خیلی بهش وابسته ام و پدرم در بچگی فوت کرده یا خونه مادرشوهرم چون تنهایی میترسم خونه بمونم. وقتی هم شوهرم میاد میگه بریم خونه مامانم. اونجا هم خانواده خودش همش مسخرش میکنن و میگن که خدا بهت صبر بده چجوری این رو با این رفتارهای روی مخیش تحمل میکنی و چرا نتونستی این رو در این ۴سال درست کنی یعنی خود خانوادش هم این رو تحمل ندارن. خدا عمرتون بده هر راهی میدونید بهم بگید خودم هم از دست این حالت خودم خسته شدم اصلا به خودم نمیرسم حتی گاها آرزوی مرگ میکنم شاید افسرده شدم نمیدونم چمه کمکم کنید مرسی.

اطلاعات تکمیلی

سن ۲۵ جنسیت زن شغل خانه دار وضعیت تاهل متاهل
پاسخ مشاور

مشاور زناشویی و سلامت جنسی

درود بر شما

عزیزم شما پا به دنیای متاهلی گذاشتین این دنیا را انتخاب کردین و متوجه ی یک سری شرایط شدین که دلخواه نبوده اما با این وجود بچه دار هم شدین.شما هنوز تو نقش اول جایگاه تون تثبیت نشده بوده که نقش مادری رسیدین.

در مرحله ی دوم رابطه ی عاطفی رو باید ساخت به شکل دو طرفه .باید یاد داد و یاد گرفت.نباید پا به رابطه که میزاریم یک طرفه فقط به دنبال بدست آوردن باشیم .امام الان که به اینجا رسیده تا شرایط بیشتر تغییر نکرده در کنار یک مشاور یاد بگیرین رابطه را بهتر و حفظ کنید.و نکته ی سوم همان قدری که شما به همسرتون احترام میزارین دیگران هم احترام میزارن پس نباید اجازه بدین مورد بی احترامی دیگران قرار بگیرن.

در کنار مشاور حتما به درمانگر جنسی هم هر دو نفر باید مراجعه بفرمایید.

طلاق برای کسانی تجویز میشه که در شرایط خیلی تلخ تر از شما زندگی میکنن شما هنوز برای ساختن زندگی تون فرصت دارین.

براتون آرزوی موفقیت دارم

تجربه شما

اولین نفری باشید که نظر میدهید
login captcha