سلام به شما ☺
چقدر خوبه که تصمیم گرفتی راجع به ناراحتیت صحبت کنی و از نگرانیت و بخصوص از احساسات بدی که این چند ساله حملشون کردی بگی👏 هرچند نمیدونم که تا الان راجع به این موضوع با شخصی صحبت کردی یا نه، در هر صورت اینجا فضای امنی هست که میتونی بدون هیچ نگرانی و ترس از قضاوت و سرزنش شدن صحبت کنی و راجع به افکار و احساساتت بیشتر بگی☺
از اینکه گاها به خودکشی فکر کردی اینطور برداشت میکنم که طی این مدت احساس ناامیدی و احساس گناه شدید و احساس بی ارزشی داشتی که همه اینها در پیشبرد اهدافت هم اثرات منفی داشته.
خیلی جالب خودت اشاره کردی که ریشه ناراحتیت از یک اتفاق در دوران کودکیت نشات گرفته، شما فقط ۶ سال داشتی و در اون سن بیشتر بر اساس هیجانات و احساساتت رفتار میکردی و نمیتونستی تحلیل درستی از شرایط داشته باشی، اینکه اون مربی رو فقط و فقط به خاطر شکایت شما بیرون کردن نکته قابل تاملیه، چون معمولا در اون موقعیت، بچه ها به خاطر عدم ارتباط و عدم علاقه و برای جلب توجه، شکایت های زیادی از مربیهاشون و فضای مهد کودک و پیش دبستانیشون و گاها حتی مدرسه میکنند و خب مسئولین خیلی جدی نمیگیرن مگر اینکه نکات عیانی رو خودشون مشاهده کنند و چوب خط اون شخص پر شده باشه که احتمال زیاد در مورد مربی شما هم به همین گونه بوده و شما مسئله رو فقط از دید خودت اونم در اون سن، دیدی و بخاطرش سالها خودت رو ناراحت کردی و با این احساس گناه زندگی کردی اما وقتشه که واقع بینانه تر به این موضوع نگاه کنی و در وحله اول خودت رو ببخشی و با خودت مهربونتر باشی چرا که مستحق بهتر از اینها هستی و با توجه به این که اشاره کردی مادرت وسواس دارند، حواست باشه که خودت هم درگیر افکار وسواس گونه نشده باشی و دائم با مرور افکار منفی خودت رو آزار ندی.
در مورد پشت کنکوری هم که فقط تو تنها نیستی که در این شرایط قرار داری و خیلی از جوونها و هم سن و سالهای خودت و حتی بزرگتر این شرایط رو دارند و این دلیل نمیشه که بخوای به خودت آسیب برسونی، سعی کن روی نکات و ویژگیهای مثبت خودت متمرکز بشی و فکر کنی که برای آینده ات دوست داری چه کارهایی انجام بدی، به چه رشته ای علاقه داری، چه شغلی رو ترجیح میدی، با چه افرادی دوست داری معاشرت داشته باشی، و اینکه در این مسیر چه اشخاصی رو میتونی الگوی خودت قرار بدی و همه اینها میتونن تو رو به سمت پیشرفت و رشد هدایت کنند. در کنار همه اینها خوبه که خودت رو به یک فعالیت مورد علاقه ات مشغول کنی چرا که احساس رضایتمندی و ارزشمندی بیشتری رو برایت ایجاد میکنه. کلی کار میتونی انجام بدی فقط کافیه خودت رو از این زندان فکر رها کنی و با افکار مثبت و مهربانی بیشتر نسبت به خودت، زندگی بهتری رو برای خودت بسازی، یادت باشه ما همگی هرچه که هستیم و میشویم با انتخاب خودمون هست و خیلی مهمه که مسئولیت انتخابهامون رو بپذیریم و بدونیم که خودمون میتونیم به هرجا که بخواهیم برسیم. خودت رو بخاطر همه اشتباهاتت ببخش و بدون که اشتباه و خطا متعلق به انسان و انسانیت یافتن است😊 برات آرزوی شادکامی و موفقیت دارم و مشتاق شنیدن خبرهای خوش از خودت هستم🌹
پاسخ سلام دوست عزیز پنهان کاری و دروغگویی نیتواند آسیب های جدی در زندگی مشترک و روابط زوجین ایجاد کند بنظر میرسد پنهان کاری همسرتان فقط مختص شما نمیباشد و به خانواده خود و اطراف دیگر هم دروغ میگویند بهترا...
پاسخ سلتم دوست عزیز قبل از هرچیزی میخواهم تا زمانی که مشکلتان حل نشده اقدام به بچه دار شدن نکتید شما این مدت با گریه و التماس و خواهش صحبت کرده اید و نتیجه ای نداشته است باید جدی صحبت کنید و بگویید اگر برا...
دروغگویی همسرم در رابطه با خانواده اش
پاسخ سلام بانوی گرامی اینکه همسر شما تصمیمی را بدون مشورت با شما گرفته چندین علت میتواند داشته باشد ،ابتدا اینکه ممکن است نگران واکنش شما از انجام این کار باشند یا اینکه در موقعیتی قرار گرفته که توا...
پاسخ اولین سوال این است که رفتار شما چگونه بوده است یا بهتر بگویم اکنشهای شما چگونه بوده است که ایشان ست به پنهانکاری میزند پنهانکاری ایشان ز ترس نشئت میگیرد یعنی اون امنیت و آرامش را ندارد تا حقیقت را ...
سلام خیلی ممنونم بخاطر همه حرف هاتون ببخشید دوباره مزاحم شدم
به اینکه ممکنه وسواس فکری داشته باشم فکر نکرده بودم ولی همیشه از وسواس بشدت ترس داشتم چون مادرم رو دیده بودم که از وقتی بچه بودم وسواس داشت ولی به تدریج بدتر و بدتر شد طوری که از صبح تا شب حتی گاهی وقتها ۲۴ساعت میره حموم خودش هم خسته میشه و همش از من سوال میکنه و من مجبورم بگم تمیزه تمیزه بخدا خجالت میکشم به کسی بگم .نه کسی خونه ما میاد نه ما خونه کسی میریم.
چند وقت پیش سه هفته پیوسته این فکر همه زندگیم رو مختل کرد و هیچ راه فراری ازش نداشتم نمیدونم چجوری باهاش کنار اومدم اینقدر در فضای مجازی به آدم های ناشناس گفتم که راضی شدم درس بخونم و به زندگیم ادامه بدم ٬ خیلی هم به خودکشی فکر کردم ولی فقط در حد خراش های کوچیک با تیغ بود و نتونستم... الان هم از دیروز سراغم اومده همش سعی میکنم بخوابم ولی خب آدم مگه چقدر میتونه بخوابه... هیچ راه فراری ندارم
میدونین چیه برادرم یه روز اومده بود خونه و به پدر و مادرم میگفت ناظمشون بچه ها رو میزنه منم بعدش گفتم مربی ماهم اینکار رو میکنه این حرف رو پدرم زنگ زد و گفت خب اونا هم حرف یه آدم بزرگ رو حتما باور میکنن دیگه...
نمیدونم اون موقع چرا گفتم با کمربند بچه هارو میزنه
من بچه بودم پدرم مادرم رو با کمربند میزد نمیدونم اون دوران هم اینکار رو میکرد که این حرف رو زدم یا نه...
همه زجرهایی که الان میکشم حس میکنم حقمه و تاوانه
ببخشید اینقدر زیاد شد چون شرایطش رو ندارم برم مشاوره حضوری یا روانپزشک . ممنونم ببخشید