سلام عزیزم. ناراحتیت قابل درک هست. درد بزرگیه که حس کنی همسرت همراه و کنار تو نیست و گاهی حتی مقابلته. چیزی از سایر نکات مثبت و منفی همسرت نگفتی و نمیتونم کمک زیادی بکنم. فقط میتونم بگم اگر در سایر بخشها از همسرت راضی هستی بهتره مدتی در مقابل رفتارهای خانواده همسرت تغافل کنی. یعنی ندیده و نشنیده بگیری تا حساسیت ها کم بشه. میدونم این وضعیت خیلی آزارت میده ولی گاهی تمرکز زیاد روی یک ضعف، ما رو از مشاهده کلی وضعیت و ارزیابی درست باز میداره. مشخصه که همسرت احساس کرده خانواده اش رو دوست نداری و به دلیل علاقه خودش به اونها، احساس گناه پیدا می کنه که نکنه حق اونها رو ضایع کنه و ازشون دفاع میکنه. مدتی سکوت کن و اصلا بازخورد منفی نسبت به رفتارهاشون نداشته باش تا ذهنیت همسرت تغییر کنه. گله و شکایت نکن. سعی نکن اشتباهات اونها رو به همسرت ثابت کنی. در رفتارها و روابطت با خانواده اش چنان رفتار کن که کمترین آسیب و آزار رو ببینی تا فشار کمتری تحمل کنی. تحریک نکن و تمرکزت رو بر افزایش گرمی و عشق بر رابطه دو نفره با همسرت بگذار. سعی کن برنامه هایی طراحی کنی که همسرت کنار شما شادی و لذت عمیق رو تجربه کنه و کم کم شما رو در کنار خودش و خانوادش باور کنه نه در مقابل و در موضع انتقاد و سرزنش. صبر و آرامش به مرور کارگشا خواهد بود انشالله
سلام مجدد عزیزم و ممنون از توضیحات تکمیلیت. خوشحالم که همسرت رویهم رفته مرد خوبی هست و خوشحالترم که علیرغم تلخیها هنوز سعی در اصلاح رابطه داری. این خصوصیت بسیار ارزشمندیه. اینکه هرچه تلاش میکنی رابطه رو اصلاح کنی درست نمیشه ذهنم رو به این سمت برد که آیا اصولا خانواده همسرت موافق ازدواج شما بودند؟ شما فرد مطلوب همسرت بودی یا خانواده اش هم شما رو تایید میکردند؟ و آیا کدورت جدی در گذشته ی رابطه بوده که هنوز زخمش برای اونها تازه است؟ اگر این اختلاف ریشه در گذشته داره و یا به هر دلیلی طرف مقابلت نمیخواد دست از کینه ها برداره؛ اصراری نیست که حتما تلاش کنی همه چیز بر وفق مراد باشه و لزوما رابطه عمیقی برقرار بشه. لازمه همچنان خوب و موقر رفتار کنی ولی بپذیری که خانواده همسرت ( به هر دلیل) همین شکلی هستند که الان می بینی و اصلا قرار نیست تغییر کنند. این شمایی که یاد میگیری هوشمندانه تر از آسیبها فرار کنی. مثلا اینکه در حدی بهشون لطف کنی که گله مند و متوقع نشی که چرا جبران نمی کنند. آنقدر در خونه شون مهمان باشی که ظرفیتت پر نشه و ناگهان مجبور به عکس العمل نشی و آنچنان بپذیریشون که وقتی کنار همسرت هستی ناچار نشی گله و شکایت کنی. اونها انتخاب کردن که در این حد رابطه حسنه داشته باشند و شما هم با شناخت و تجربه این سالها سعی میکنی مدبرانه ترین رفتار رو در جهت آرامش خودت و همسرت در پیش بگیری. توصیه های قبلیم در جهت تعمیق رابطه با همسر رو جدی بگیر. اونچه موندنی است شما و همسرت و پسرت هستید و باید نهایت سرمایه گذاری رو در این بخش داشته باشی. فرعیات حواست رو از اصل قصه پرت نکنه.
سلام به شما عزیزم بله کاملا موافق بودن ما تقریبا سنتی ازدواج کردیم یعنی خانوادش پسندیدن بعد خودش و بعد هم بعد سه ماه نامزدی عقد کردیم طرفداری بی قید و شرط همسرم باعث شده من همش با خودم درگیر این موضوع هستم که اون مادرشوهر رو بیشتر از من دوست داره درست و غلطش رو نمیدونم اما احساس میکنم من همسرمو بیشتر از پدر و مادرم دوست دارم با اینکه پدرو مادرم خیلی خوبند فرشتند من از فکر اینکه یک روز از دست داد بدمشون نفسم بالا نمیاد اما حس میکنم کشش خاصی به همسرم دارم و البته در تمام شرایط سعی میکنم مدافع همسرم بشم اما اون چنین نیست
سلام خانم مرادپور ممنون که جواب منو دادین
در کل از همسرم راضی هستم مرد مسئولیت پذیری هست به من و پسرم در باقیه موارد اهمیت میده البته اخلاق تندی داره ولی من با این موضوع کنار اومدم به خانواده من هم احترام میذاره
من در این سالها خیلی جاها به خانوادش محبت کردم
من قبل از بدنیا اومدن پسرم پرستار ان آی سیو بودم که به انتخاب خودم به خاطر پسرم شغلم رو گذاشتم کنار سالی که حامله بودم مادرشوهر تو بیمارستان ما هیسترکتومی کرد یعنی تخلیه رحم من تمام کاراشو کردم حتی با اینکه ٢١ هفته حامله بودم روزها یعنی دو روز بعنوان همراه بودم همه همکاران دعوام میکردم زن حامله مگه همراه میمونه بعدشم دو هفته تو خونه خودم ازش پذیرایی کردم البته دخترشم بود و خیلی کارهای دیگه الان حضور ذهن ندارم
از زمانیکه خواهرشوهرم ازدواج کرد من هر سال خونه تکونی کردم براشون حتی همین دو هفته پیش بچمو گذاشتم پیش مامانم رفتم خونه تکونی کردم براش اما در جواب من سه روز خونه پدرشوهرم بودم چون همسرم ماموریت یک ماهه رفته بود نمی دونم چرا انقدر پدرشوهرم متلک بارونم کرد به عناوین مختلف تا دیگه صدام در اومد فقط گفتم بابا ممکنه انقدر حرف بار من نکنی هرکسی یه ظرفیتی داره و گفتم من هرکار میکنم محبت ایجاد کنم نمی دونم اینهمه نفرت از کجا ناشی میشه
همینو به گوشش رسوندن و باعث مشاجره بین منو اون شد
حالا نمی دونم چیکار کنم؟ با همسرم با خانوادش که اصلا منو نمیپذیرند مادرش بعد همون قضیه که گفتم عمل کرد و اینها خیلی راحت بهم گفت عروس دختر نمیشه با همه فداکاریهای من