2794

دعوا و کتک کاری همسر

نام ارسال کننده محرمانه می باشد 137 بازدید 1 تبادل تجربه

سام. تو رو خدا یکی یه راه حلی چیزی بهم بده خسته شدم  10 ساله ازدواج کردم  یه دختر 5 ساله دارم  . خوشیم 1 ماه اول عقدم بود بعد از اون همش فحش و دعوا ، کتک کاری و حبس توی خونه.  تمام جسم و روحم درد میکنه . نه دوستی نه خانواده ای. حبس شدم توی یه خونه تاریک با یه بچه افسرده . من دارم با یه آدم روانی زندگی میکنم  و تنها کارم اینه نشستم تو یه چهار دیواری و نگاه کردن به زخمهای تنم . 

اطلاعات تکمیلی

سن 25 جنسیت زن شغل خانه دار وضعیت تاهل متاهل
پاسخ مشاور

مشاور خانواده

سلام .امیدوارم که با  انتخاب مسیر درست در زندگی بتوانید خوشبخت زندگی کنید .در پاسخ به سوال شما باید بگویم زندگی انسانها را می توان به  دو دوره کاملا متفاوت از یکدیگر تقسیم کرد .اول دوره کودکی  و دوم دوره بزرگسالی .در دوره کودکی ما انسانها ناتوان هستیم و  نمی توانیم خودمان برای خودمان کاری انجام دهیم و وابسته به دیگری که معمولا والدین هستند می باشیم و اگر مشکلی داشته باشیم تا زمانی که دیگری به داد ما نرسد ما خودمان کاری نمی توانیم انجام دهیم .ولی در دوران بزرگسالی وضعیت  کاملا متفاوت است .در دوران بزرگسالی فقط خودمان می توانیم برای خودمان کاری انجام دهیم و هیچکس  نمی تواند به داد ما برسد .برای مثال در مورد زندگی شما ،شما خودتان می گویید من در حال زندگی کردن با فردی هستم که از نظر روانی سالم نیست و دائما به روی من دست بلند می کند ؟ خب چه کمکی می توان به شما کرد تا زمانی که شما خودتان  در این موقعیت می مانید .کسی که نمی توان  به زور شما را از کنار این  فرد دور کند .  چوب جادویی هم وجود ندارد که آنرا به همسر شما بزنند و او یکدفعه به یک انسان نرمال و سالم تبدیل شود .تا زمانی که شما هیچ کاری برای نجات خودتان انجام نمی دهید و فقط منتظر هستید که یک فرد ناسالم از لحاظ روان به یکدفعه تغییر کند و معجزه ای در مورد او اتفاق بیافتد ،زندگی شما به همین شکلی که تا الان بوده بازهم خواهد بود .مسأله اینجاست که شما فقط به خودتان آسیب نمی زنید بلکه فرزندتان  کهکه  حال رشد کردن در این محیط است به شدت آسیب می بیند .گاهی برخی والدین فکر می کنند اگر وضعیت خیلی وحشتناکی در زندگی زناشویی خود دارند باید به خاطر فرزندشان به این وضعیت ادامه دهند.آنها نمی دانند که این وضعیت به مراتب آسیب بیشتری به فرزندشان می زند .برای اینکه بچه در شرایط سالم و نرمالی بزرگ شود یا باید زن و شوهر عاشقانه یکدیگر را دوست داشته باشند و یک محیط امن ایجادکنند و یا باید از هم جدا شوند .ادامه دادن به یک زندگی نابسامان به هیچ عنوان به نفع بچه نیست . .وظیف اول شما این بوده که در همچنین شرایطی فرزندی به دنیا نیاورید .خب به هر حال اینکار را شما انجام دادید .ولی حداقل کاری که الان می توانید برای فرزندتان انجام دهید اینست که او را از این محیط متشنج نجات دهید.در هر صورت تا زمانی که باور نکنید بزرگسال هستید ،باور نکنید خودتان صاحب اختیار زندگیتان هستید،باور نکنید که هیچکس در این دنیا حق ندارد به روی انسان دیگری دست بلند کند ،دیگر زن و شوهر که جای خود دارد (زیرا زن و شوهر براساس رابطه عاشقانه با هم زندگی می کنند و وقتی کسی روی دیگر دست بلند می کند ،مگر می تواند دیگر عشقی بین آنها جریان داشته باشد ) ،زندگی شما تغییر نمی کند.به دنبال معجزه و چوب جادو نباشید .به دنبال ناجی نباشید .از همین لحظه برنامه ریزی کنید .چگونه می توانم در وهله اول زندگی خودم را نجات دهم  ودر وهله دوم برای فرزندم یک مادر خوب باشم .شما تا زمانی که اینگونه و در این شرایط زندگی می کنید نمی توانید برای فرزندتان هم مادر خوبی باشید .اگر لازم است کار پیدا کنید ،اگر لازم  است حرفه ای را بیاموزید و یا هر کار دیگری که فکر می کنید می تواند شما را نجات دهد .شما در مقابل خودتان مسوول هستید .ضمنا در صورتیکه از ناحیه همسرتان احساس خطر می کنید و یا ایشان شما را به زور در خانه حبس کرده شما می توانید با تماس گرفتن با شماره ۱۲۳ با خانه امن بهزیستی صحبت کرده و از آنها تقاضای کمک کنید .

تجربه شما

login captcha

در خانوادم مشکل زیاد داشتیم. پدرم زندگی رو برامون زهر کرده بود  منم برای فرار از جرو بحث هر روزه تن به ازدواج با یه غریبه که فاصله شهرشون تا شهرمون 2ساعته دادم .10 ساله ازدواج کردم . از همون اوایل عقد شروع کرد به توهین به خانوادم و به شدت از خواهرهام و پدرو مادرم ایراد میگرفت.  منم پشت خانوادم درمیومدم و جوابش رو میدادم و این پشت در اومدن ها منجر به کتک خوردنم میشد. کم کم نمیذاشت توی دوران عقد کنار خانوادم باشم ماهی 1 روز باهم میرفتیم و برمیگشتیم.    حتی موقع زایمان خواهرم نذاشت برم تقریبا خواهرزادم یک ماهش شده بود منو برد خونه پدرم و اونجا دیدمش. به هیچ عنوان اجازه نمیداد با خانوادم راحت تلفنی صحبت کنم  همش غر میزد که با خواهرات چی میگی چرا زنگ میزنن چرا چرا.. عروسی فامی هام میشد برام زهر میشد نمیذاشت برم حتی عروسی خالم اجازه نداد... همش کتکم میزد اونم به طرز وحشتناک دستم رو میسوزوند، چاقو میکشید  با کابل تلفن کتکم میزد. نصف شب لختم میکرد از خونه مینداختم بیرون. با خانوادم و خانوادش درمیون میذاشتم  اهمیت نمیدادن این بی اهمیتی هاشون  باعث شد جلو خودشونم بارها کتکم بزنه، جلو عمه، عمو، دامادهام، خواهرم، دامادهاش، خواهراش برادرش... تا اینکه توی سن 18 باردار شدم اما نتونستم دربرابر کتک هاش دووم بیارم و سقط وحشتناکی داشتم. خانوادم فهمیدن  پدرم منو برد، نذاشت برم  اما خانوادش پادرمیونی کردن منو برگردوندن. الانم 25 سالمه یه دختر 5 ساله دارم   هنوزم دست بزن داره توهین میکنه. به شدت شکاکه، درصورتی که من نه جایی میرم نه کسی رو دارم بیاد خونمون  بدون اون جایی نمیرم  حتی موقع آرایشگاه رفتن من رو تا دم در آرایشگاه میرسونه و بعدش میاد دنبالم. من هیچ موردی ندارم حتی اجازه نمیده برم خونه پدرم  فقط ماهی یکبار یه ناهار میریم برمیگردیم . من واقعا خسته شدم  چیکار کنم باهاش؟  هرموقع هم که میشینم باهاش درد و دل کنم میگه سختته گورت رو گم کن و دعوا راه میندازه. چندباری هم بهم خیانت کرده مچش رو گرفتم. من دوبار دست به خودکشی زدم  و متاسفانه نتیجه ای نداشت. همش حرف خودشه و منم واقعا در برابرش صبورم و چیزی نمیگم. توی این ده سال هیچ وقت باهاش به خاطر کارهاش نه منتی گذاشتم نه قهر کردم همش باهاش راه اومدم  به امید اینکه بهتر شه اما نمیشه. توروخدا یه راه حلی بدید. کمکم کنید.  واقعا نیاز دارم به راهنمایی