سلام . مشکلم با همسرم هست و البته گاهی خانوادش
خواسته یا ناخواسته مادرشوهرم حس میکنم دخالت هاش بی مورد هست چجور برخورد کنم که هرکسی من جمله خودم حریم شخصی رو رعایت کنیم ؟!
لازم به ذکر است که بنده از نظر تحصیل و ... مرتبه بالاتری دارم ولی نمیدونم چرا نتونستم شوهرم رو جذب کنم که یکم وابستگی شو کم کنه مدام بحث داریم باهم
هرچیزی میشه میره به مادرش میگه از همه چی مون باخبر هست ولی میزنه زیرش که نه من نگفتم .اونی که آمار میده به مادرش تویی نه من!!!!
جدیدا دوماه شاید بیشتر موقع بحث تا جواب میدم (جواب توهینش رو) دست روم بلند میکنه اوایل منم میزدم که دیگه روم بلند نکنه ولی اثری نداشت بدترم شد
یه مدت هرچی مهربونی کردم بارها بهم میگه برو بابا حوصله تو ندارم اصلا ولی کم نیاوردم هی به قول معروف منت کشی که باهام خوب بشه ولی اثری نداره . بدون دلیل میره توو خودش
حالا اگه من یه بار از درون ناراحت باشم و بگم حوصله ندارم چیکار که نمیکنه !
خرجی بهم نمیده بارها میگم ولی میگه باشه ولی اثری نداره چیز زیادی هم نمیخوام روزی هزار تومن مسلما به کارم نمیاد ولی ازش خواستم حداقل این طوری کنه بلکه عادت کنه !!!
حالا خونه خودشون زن سالاری بوده نمیدونم چرا شانس من این طوریه
خودش فعالیت داره توو فضای مجازی ولی من اصلا نباید داشته باشم
بارها بهم گفته اخلاق نداری اصلا .... چیزی نداری دلم خوش بشه
میرم آرایشگاه اصلا به روی خودش نمیره اصلا متوجه نمیشه
اوایل نامزدی اصلا این طور نبود بعد عروسی بدتر شده .دقیقا کارهایی که مثلا برای من مجاز نیست برای خودش مجازه و انجام میده
موقع انتخاب فکر میکردم اخلاق مهمه معیار های دیگه ای رو تمرکز نکردم مثل خانواده و اقتصاد و فرهنگ
دوبار سه بار دعوا هارو با خانواده ها در میان گذاشتیم بلکه درست بشیم ولی اثر نداشت بدتر هم شد
راضی به مشاوره هم نیست اصلا .
از نظر درس میگم کار که نمیکنی حداقل درست و طوری بخون که نصف وقتت که خونه ای از ظهر درس بخونی که اطلاعاتت بره بالا ولی میگه باشه ولی فایده نداره
حس میکنم هنوز به اون مرحله نرسیده که بتونه درست تصمیم بگیره
کلاس های نقاشی و ورزشم رو میخواستم ادامه بدم مخالفت کرد گفت خوشم نمیاد
قطع ارتباط کامل با دوستام
تو شهر دیگه ای زندگی میکنیم که کمی با شهر مادرم و خانوادش فاصله داره
هیچ وقت تنها نمیتونم برم خونه مادرم گاهی احساس کلافگی میکنم مادرم بیماره به عنوان دخترش باید کمکش کنم ولی میگه تنها نباید بری هر وقت فرصت شد میریم
خیلی راحت هرچی میخواد بهم میگه ولی ....
گاهی که از طرف مادرش حرفایی میزنه که بعدا میفهمم مادرش بهش گفته
اصرار دارن خانوادش بچه بیاریم ولی طرز فکر همسرم نگرانم میکنه که آیا درسته بچه دار بشم یا نه
با این که چند ماهه فقط عروسی کردیم هنوز فرصت زیاده
قبلا تحمل نداشتم تا دعوا میشد داد میزدم و گریه
حتی تهدید به جدایی ولی از ته دل نمیگفتم
حالا من صبرم زیاده و ایشون مدام میرن توو جو و خیلی محل نمیدن و حتی حرف جدایی میاره ولی نمیدونم از ته دل میگه یا نه
میگه ما همیشه با هم دعوا داریم بهتره تموم کنیم
به نظرتون چکار کنم که زندگیم برگرده به روزهای خوشش
دارم کم میارم هرکاری گفته انجام میدم ولی حس میکنم حق انتخاب ندارم . عقاید و طرز فکر مون کاملا متفاوت هست بارها خودم رو نزدیک کردم بهش ولی بازم میفهمم ته دلم یه چیز دیگه ست
گوشیم رو چک میکنه ولی من نمیتونم نزدیک بشم به گوشیش حس میکنم اعتماد نداره بهم
میگه تو مثل مردها هستی اصلا رفتارت زنانه نیست بارها گریه کردم بخاطر حرفاش
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید