سلام خدمت شما من از وقتی مزدوج شدم از خانوادم دور شدم تقریبا یه ۲. ۳ ساعت راهه، به یه شهر دیگه اومدم که دو تا کوچه بالاتر خانه ی مادرشوهرم هست، مشکل من اینکه که همسرم خیلی دیر به دیر منو میبره تا مادرمو ببینم و میگه دوره و مادرمم خیلی بیتابی میکنه. طوری که یه مدت افسرده شده بود .همسرم عقیدش بر اینکه که دختر وقتی ازدواج میکنه باید بیاد محله همسرش، و همه همینند، طوری که شرط ازدواجش این بود محله خودشون باشه!! خودش یه روز در میون با مادرش در ارتباطه، شده در حد یک ساعت یه سر میزنه بعضی وقتها هم به من نمیگه که شاید بهانه نگیرم و خودشو آدم مستقلی نشون بده و وابسته نباشه! ولی زیاد میبینتشون، مادرش خانوم خوبیه و من با رفت و آمد با ایشون مشکل ندارم و استقبال هم میکنم. ولی خیلی دلگیرم چون در ماه اگه یه بار بهش پیشنهاد بدم منو ببره بهش برمیخوره و میگه آدم وابسته ای هستی، در صورتی که من ازشون دور شدم اگه وابسته بودم این کارو نمیکردم یا ماهی یه بار تحمل نمیکردم که نمیبنمشون. میدونم اگه جای من بودند و از خانوادش دور بود اونا اصلا تحمل نمیکردند. من چیکار کنم؟
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید