2794

قهر و دعوا کردن در زندگی مشترک

نام ارسال کننده محرمانه می باشد 125 بازدید

سلام امیدوارم که حالتون خوب باشه

من مشکلمو میخوام با شما در میان بزارم ممنون میشم راهنماییم کنید.

من ۲۴ سالمه همسرم ۳۱ سالشه، هر دو یک رشته خوندیم و میزان تحصیلاتمون به یک اندازه هست، ۸ ماه ازدواج کردیم ۸ ماه هم نامزد بودیم من خانواده همسرم رو خیلی دوست دارم چون دوتا خواهرشوهر خیلی مهربون دارم و پدرشوهر و مادرشوهرم هم فوق العاده هستند، تنها مشکل من همسرمه که به معنی واقعی بچهه ست، حالم از رفتارهاش بهم میخوره، هر مسئله کوچیکی رو بزرگ میکنه و در آخر به نفع خودش تموم میکنه کارهای منو جوری بزرگ نمایی میکنه و بد جلوه میکنه که من واقعا میمونم که این چه جور بشریه ما راحت هر دو هفته یکبار یه بحث و دعوایی داریم آخریش پریروز بود که خانواده شو دعوت کرده بودیم شب قبلش چون رفته بود با پسر خاله هاش خونه خالش جمع شده بودن و تا صبح بیدار مونده بودن برای اینکه من تنها نمونم موندم خونه مامانش فرداش که قرار بود مهمونی بدیم من صبح قبل اینکه بقیه بیدار بشن بیدار شدم رفتم خونمون، سوپ پختم، دسر آماده کردم، تزیئنات واسه سالاد انجام دادم ( همسرم ساعت ۵ اومده بود خونه و خوابیده بود ) بیدار شد روتختی رو کشید چندتا از لباساشو که شسته بودم ورداشت گذاشت کمد و حیاط رو جارو کرد بعد گفت که من میرم عینکمو میدم برام درست کنن منم گفتم این چند روز رو تحمل کردی امروز رو هم همینطوری تحمل کن به من کمک کن من غسل دارم باید برم حموم بعد آماده بشم هنوز سالاد هم مونده ( از صبح هم هیچی نخورده بودم نه صبحانه نه ناهار از بس کار ریخته بود سرم ) به حرفم گوش نداد و رفت. بعد تو اون گیر ها گیر بابام زنگ زد که خونه اید عموت میخواد بیاد گفتم بابا مهمون داریم ۹ نفریم منم دست تنها از صبح کار میکنم عمو بیاد نمیتونم به کارهام برسم بعد بابام برگشت گفت که تو داری مهمونتو از در خونت بیرون میکنی! انقرد ناراحت شدم که اعصابم بهم ریخت زنگ زدم به همسرم گفتم کدوم جهنمی رفتی بیا خونه داره مهمون میاد چند بار هم محکم کوبیدم روی تلفن، به بابام زنگ زدم گفتم بگو بیان. بعد همسرم اومد بهم گفت رفتارت خیلی زشت بود خیلی بیشعوری! و بعد گفت من به مامانم زنگ میزنم میگم که نیان ( میگم بچه ست واسه همین کارهاش میگما) بعد عموم اینا اومدن رفتیم بالا داشتن میرفتن دیدم مادر شوهرم اومد عموم اینارو بدرقه کردیم مادرشوهرم گفت چی شده خیلی نگرانم کردید منم از ناراحتی گریه م گرفت و همه چی رو تعریف کردم بعد گفت خب من کمکت میکنم اولویت اول خودتی و شوهرت بعد ماها شما خوش باشید ما هم خوشیم. بعد خونه رو جارو برقی کشید گفت برو حموم من رفتم حموم اومدم آماده شدم با هم سالاد رو درست می کردیم که همسرم رفت بیرون بعد مادر شوهرم گفت که من بهش گفتم که به خاطر حرف بابات ناراحت شدی و اون حرف رو زدی اما بدون که اون خیلی حساسه و حتی نه من و نه پدرش با صدای بلند باهاش صحبت نکردیم منم گفتم مامان جان چه ایرادی داشت اگه نمیرفت و میموند خونه تا من به بابام نگم که عموم نیاد و اونم ناراحت نشه چی میشد خونه رو جاروبرقی میکشید من میرفتم حموم میومدم آماده میشدم (سر جمع ۲۰ دقیقه نشد ) و به شما هم نمیگفت و خودمون مشکلمون رو حل میکردیم بعدش مادرشوهرم بهم گفت باهم روبوسی کنید و صحبت کنید. همسرم یکی دوبار سوال پرسید اما من جواب ندادم و قیافه گرفتم اون شب هم یه کلمه با هم صحبت نکردیم تا به امروز. ما نامزد بودیم به خاطر یه موضوعی که اگه تعریف کنم خسته کننده میشه کاری کرد که  بابام گفت بیا جداشو من همون دفعه اول گفتم هر اتفاقی افتاد دوست ندارم خانواده هامون بدونن اونم قول داد که نگه حالا که اون شب مامانش خبردار شد و چون خط قرمز منو رد کرده میخوام باهاش همینطوری باشم، چیکار کنم به نظرتون

ممنون بابت وقتی که گذاشتید


اطلاعات تکمیلی

سن ۲۴ جنسیت زن وضعیت تاهل متاهل
پاسخ مشاور

مشاور روانشناسی کودک و نوجوان

سلام ... وقت بخیر
با توجه به مسائلی که عنوان کردی میتونم بگم دعوای شما اساس و پایه ای نداره و خیلی پیش پا افتاده ست که خیلی راحت با گفتمان میتونید حلش کنید.‌‌‌.‌. اینکه خانواده همسرت پشت تو هستند یک امتیاز برای تو محسوب میشه و تو میتونی با ارتباط برقرار کردن با همسرت از راه درست خواسته هات رو خیلی آروم و محترمانه بگی نه با قیافه گرفتن و جواب سربالا دادن 
بدترین کاری که آقایون بدشون میاد غر زدن و دستور دادن با عصبانیت هست پس سعی کنید با آرامش و گفتمان مشکلاتتون رو با همسرتون حل و فصل کنید و خواسته خودتون رو با ملایمت و عشق از همسرتون بخواهید.
موفق باشید.

تجربه شما

اولین نفری باشید که نظر میدهید
login captcha