سلام. لطفا کمکم کنید خیلی حالم بده . هشت سال پیش با مردی ازدواج کردم که خیلی اهل خانواده و اسم و رسم دار بود و اهل رفیق بازی نبود و به شدت بدش میومد و نه تنها من بلکه خودش هم دوست نداشت با دوستی رفت و آمد کنه و تمام رفت و آمد ها خانوادگی و رسمی بود و تفریح های اون این بود که وقتی با فامیل جایی جمع میشدیم مردها با هم فوتبال بازی میکردند بعد از چند وقت گفت که میخوام با برادر و چند تا از مردهای فامیل بریم فوتسال و من چون مشکلی نمیدیدم موافقت میکردم تا دیدم هر هفته یا با سر شکسته یا دعوا و عصبی برمیگرده و داشت آرامشمون به هم میریخت و من مانع شدم که دیگه نره و اونم موافقت کرد بعد چند سال که بچه دار شدیم گفت بزار هفته ای یک بار با چند تا از پسرخاله هام شب های پنج شنبه تا صبح بریم خونه یکیشون و پلی استیشن بازی کنیم ما هیچ وقت از هم جدا نمیخوابیدیم و این باعث جدایی و عادت کردن شد شوهرم و من چون تنهایی شب تا صبح اذیت میشدم از خواهرم میخواستم بیاد پیشم و شوهرم چون دوست نداشت من با هیچ کس رابطه خوب داشته باشم واسه این که جلو رفت و آمد ما رو بگیره دیگه نرفت و حالا دوباره بعد از چند وقت چنتا دوست مجرد که آدم های درستی هم نیستند دوست شده و دائم شروع کرد به دروغ گفتن میرفت باهاشون فوتسال و میگفت استخرم و از این دست دروغ های بی ارزش ولی باز دروغ دروغه و باعث بی اعتمادی شد و برای این که بهش بفهمونم مشکلی ندارم و بهتره دروغ نگه خودم براش لباس فوتسال گرفتم و تشویقش کردم که دیدم اصلا رعایت نمیکنه و هفته ای یه بار شد یک روز درمیون و دیگه اصلا خونه نبود و کاملا از ما جدا شده بود حالا برمیگرده میگه میخوام با رفیقهام برم مسافرت ما این چیزها برامون مهم بود و من برام بیشتر و دیگه هیچ وابستگی به من نداره و فقط دنبال فرصته که پیش دوستهاش باشه به خدا پیر شدم خستم دیگه کمکم کنید من باید چیکار کنم زندگیم بهم برگرده
اطلاعات تکمیلی
سن۲۴جنسیتزنشغلخانه داروضعیت تاهلمتاهل
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید