سلام من خانم 31 ساله هستم 2 تا بچه دارم 6 و 4 ساله که پسر هستند. شوهرم از چند سال پیش بیماری کبد داشت و الان دکتر گفته پیوند بشوند. ما توی یه شهر کوچیک نزدیک اصفهان زندگی می کنیم و از لحاظ مالی رو به پایین هستیم . و شوهرم برای پیوند تا حالا 4 بار به شیراز رفته. و توی نوبت پیوند هستش. و اینطور که دکترا گفتند بعد از عمل هم باید 3 ماه توی شیراز خونه بگیرند و تحت نظر باشند. حسهای متفاوتی بهم هجوم آورده . اینکه پدرش از لحاظ مادی پسرش رو همراهی نمی کنه . اینکه شوهرم یه کارمند ساده است و الان عیدی را گرفته و داره برای درمانش خرج می کنه و آمپول دونه ایی 400 هزار تومن میخره که واقعا برای ما پول قابل توجهی هست. الان شب عیده. کارهای خونه تکونی از یک طرف ...خرید عید . و مثلا نو کردن پرده ها را داریم که شوهرم میگه نباید پول بی خودی خرج کنی ...حتی پول قالیشویی را میگه ندارم...اصلا وقت عملش معلوم نیست . اگه موردی برای پیوند پیدا بشه همزمان به 6 کاندید خبر می دهند و از بین اونها 1 نفر را انتخاب می کنند . تا حالا دو بار به شوهرم زنگ زدند و اون سریع خودشو به شیراز رسونده و برای پیوند انتخاب نشده
اصلا معلوم نیست موقع عید شوهرم خونه باشه یا نه .و اینکه آیا دید و بازدید عید داریم یا نه . هنوزم ته قلبم واقعیت اینکه شوهرم باید پیوند بشه را قبول نکردم . هنوز توی ذهنم از خدا میخوام بدون عمل شفاش بده. اصلا خوبه هیچ خریدی نداشته باشم😖. ما که در طول سال هم خرید لباس نداریم. مطمئنا بعد از پیوند هم دیگه شوهرم یه آدم عادی نیست و باید ملاحظاتی را رعایت کنه شایدم من زیادی بهش وابسته ام و نیازمند وجودشم...با توجه به اینکه پدرمم از کار افتادست و فقط یه برادر دارم که درگیر کارهای خودشه. منم کامل نیستم ریزش موی آلوپسی دارم ولی حداقل این بیماری من با جونم در ارتباط نیست. احساس پوچی دارم ...احساس گنگ و بی هدفی ...همیشه آرزوی شاغل بودن داشتم ولی بهش نرسیدم...این اواخر کلاس فتوشاپ رفتم تا جایی مشغول به کار بشم ولی همه دنبال یه خانم مجردند. کلی قسط و وام داریم. از تابستون من دندونهام را ارتدنسی کردم . هزینه اون هست و اینکه فک پایینم جلو هست و عمل داره. گاهی احساس حقارت و بدبختی دارم . احساس افسردگی. امشب شوهرم بهم گفت احساس می کنم با اجبار باهام زندگی می کنی ...بهش گفتم نه ...اما حقیقت اینه که من و پدرم خط فکریمون با هم خیلی فرق داره و من باهاش سازگاری ندارم الانم 5 ساله که سکته مغزی کرده و داروهای اعصاب استفاده می کنه و من هیچ وقت باهاش وارد بحث نمی شم و فقط هفته ایی یک بار میرم خونشون در حد دو ساعت. خوب بچه ها مم شیطون هستند و اونم بی اعصاب است . آره راه برگشتی ندارم اما شوهرمم دوست دارم یا بهش نیاز دارم. واقعا هدفم را گم کردم و نمی دونم چرا بی پولی اینقدر زیاد به روحیم اثر می گذاره ... لطفا منو راهنمایی کنید تا قوی تر باشم.
اطلاعات تکمیلی
سن31جنسیتزنشغلخانه داروضعیت تاهلمتاهل
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید