سلام
من حدود یک ساله كه عقد كرده ام و در اين يک سال يه سری مشكلاتی پيش اومد كه الان واقعا ديگه نميدونم چيكار كنم من ٢٢ سالمه و همسرم ٢٥ سالشه.
همسرم خيلی دوستم داره و منم دوستش دارم اما به شدت عصبانيه و سر هر چيز خيلی جزئی عصبانی ميشه و داد ميزنه و بعضی وقتها دست بزن هم داره .مثلا يه بار از در خونه ی يكی از اقوامشون رد ميشديم كه اونا هم دم در بودن به ما تعارف كردن كه بياين خونه ی ما من گفتم ممنون انشالا بعدا ميايم كاملا مودبانه ،ولی همسرم از اينكه خونشون نرفتم داد زد سرم دعوام كرد و توو ماشين منو زد محكم ميزد رو فرمان ماشين البته بگم دليل نرفتنم هم اين بود كه از رفتارشون خوشم نمياد از حرف زدناشون همش بقيه رو مسخره ميكنن ميخندند به هم ديگه فحش های خيلی بد ميگن خيلی بد دهنن و من به اين دلايل ازشون خوشم نمياد و نرفتم خونشون اما همسرم هم از يه طرف ميگفت الان فردا پس فردا مسخره ميكنن منو كه زن ذليله و به حرف زنش گوش داد و نيومد سر اين موضوع خيلی بحثمون شد و خانوادش هم فهميدن و حق رو به من دادن چون مادر شوهرمم هم گفته كه هرچه قدر از اونا دوری كنم به صلاحه خودمه،خلاصه گذشت من ديگه نميرم خونشون.و من و همسرم يه در یک شهر نيستيم. و وقتی من نيستم همسرم هر شب خونه ی اوناست و اين منو عذاب ميده چون رفتار های همسرمم هم شبيه اونا شده بد دهن شده همه رو فحش ميده و من ديگه خسته شدم😭
چندين بار هم سر عصبانيت و زور گويی در خانه ی ما خانواده هامون هم دعوامون رو فهميدن،كه دو هفته پيش بازم سر يه چيز خيلی چرت دعوامون شد شب ما مهمون داشتيم ساعت ١ شب بعد اينكه مهمونا خوابيدن گفت من ميخوام برم و رفت توی ماشين نشست توو پاركينگ منم رفتم پيشش كلی بحثمون شد و دست روم بلند كرد و به خودم و خانوادم فحش داد و چون مامانم هم فهميد من پايينم اومده پايين و حالش بد شد كه ببين به خاطر چی اين دعوا شده و خلاصه اون شب اومد خونمون به خاطر اينكه آبرومون جلوی مهمونا نره ما هم هيچی نگفتيم اما از اون روز به بعد محلش نذاشتم هر چی زنگ زد جواب ندادم تا اينكه بابام هم موضوع رو فهميد و خيلی عصبانی شد گفت حق نداری ديگه بهش جواب بدی و اينا همون شب كه جوابشو ندادم اومد در خونمون بابام هم خيلی عصباني بود گفت نميزارمت خونه برو با بزرگترت بيا جلو در و همسايه داد ميزد من زنمو ميخوام و از اين حرفا بابا زنگ زد پليس اومد و بردنش پاسگاه روز بعدش خانوادش اومدن كلی التماس و اينا كه اشتباه كرده غلط كرده منم گفتم بايد بره روانپزشک پسرتون روانيه سر هيچی هی دعوا راه ميندازه خلاصه كه بين خانواده ها هم كدورت افتاد و روز بعدش رفتيم دكتر و ازمون تست گرفت منم گفتم اگه به رفتاراش ادامه بده من ديگه نميخوامش دكتر بهم گفت اشكالی نداره با هم حرف بزنين تا درمان بشه و دارو اينا داد . تا يک هفته بعد دكتر ،رفتارش خيلی خوب بود خيلی قربون صدقه ام ميرفت و هرچی ميگفتم ميگفت چشم. اما بعد يک هفته دوباره آروم آروم ميبينم كه اون رفتاراش داره برميگرده و عصبانی ميشه اما نه به اون شدت ،خونه ی همون فاميلشون ميره و بازم به حرفم گوش نميده .خانوادم هم كه در جريانن ميگن ديگه باهاش حرف نزن حتی خواهر خودم به من ميگه تو ارزش خودت رو نميدی چرا بايد نامزدت سرت داد بزنه و وقتی ميگم بسه ديگه ميگه خواهيم ديد آينده تو هر كی يه چيزی ميگه واقعا ديگه خسته شدم . من همسرم رو دوست دارم و نميخوام طلاق بگيرم همسرمم هم نميخواد اما خانوادم ميگن اگه به رفتارش ادامه بده ما نميخوايم باهاش زندگی كنی. همسرم دلش پاكه فقط اين عصبانيتشه كه گند ميزنه به همه چی خودشم قبول داره ميگه دست خودم نيست اما ديگه نميدونم چيكار كنم .از يه طرف همسرمو ميخوام از يه طرف هم به خاطر كاراش ازش بدم مياد و اينكه اون روز هم جلو خانوادم و همسايه ها اون اتفاق افتاد وقتی يادم ميوفته ازش متنفر ميشم. الان واقعا نميدونم دردم رو به كی بگم خودم ديگه افسرده شدم.ببخشيد كه متنم طولانی شد
خواهش ميكنم راهنماييم كنين
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید