سلام من دختری بودم مهربون و احساساتی دختری که همه دوستم دارند و مهربونی میکردم بدون چشم داشت به خواهرام و دامادامون و پدر و مادرم . 2ساله ازدواج کردم یعنی 1سال و نیمه عقد بودم الان 5ماهه که عروسی کردم توی خونه مادرشوهرم میشینم. اوایل مدام پیششون بودم برام جذاب بود که باهمند و مشغول حرفند آخه خانواده ای که من توش بودم پدر مادرم شاغلند و ما اصلا تلویزیون نمیدیدیم یا خیلی کم. صدا از خونه ما درنمیومد. فامیلامونم شهر دیگه اند و رفت و آمد در حد یکبار در ساله. برای همین تا رفتم توی این خانواده رفت و آمد و سر و صدا برام جذاب بود.
اوایل عروسیمون ناهار رو پایین بودیم صبحانه ها خودم درست میکردم و شامم یا بیرون یا چیزی نمیخوردیم اما همین ناهارم که خونشون بودیم معذب بودم و احساس میکردم لقمه هامو میشمارند خلاصه با کلی دقدقه تونستم جدا بشم چون پدر شوهرم منو دوست داره و فکر میکرد مادرشوهرم منو رونده از خونشون اما بدون منظورم بیرونم کرد چون در جواب پدرشوهرم به منکه میگفت چرا دیگه نمیای غذا اینجا یهو در اومد گفت بزار برای خودشون باشند غذا درست کردن یادش میره برای پسرم چیزی درست نمیکنه.روزها معمولا چند ساعتی میرفتم بدون شوهرم خونشون و توی این هنگام مادرشوهرم دم از نداری پدرشوهرم و حتی اینکه چرا شوهرت به باباش کمک نمیکنه و...منم ناراحت بودم چون عروسی نمیخواستم و پدرشوهرم گفته بود چه تو بخوای چه نخوای من عروسی میگیرم خلاصه با طرز فکرش رقت تالار خودش پسندید حتی شام و حتی ارکستر.هر وقتم که با شوهرم میرفتم خونشون مدام با خواهراش بحثش میشد و شوهرمو کوچیک میکردند و پدر و مادرشم طرفدار دختراشون، منم ناراحت تصمیم گرفتم کم برم و بیام. یواش یواش کم شد تا اینکه الان در حد یه سلام و احوال پرسی شده و حتی مادرشوهرمم نمیگه بیاید خونمون غذا هر وقت گفتم بهشون مارو مثل خونه مامان خودم دعوت بگیرید تا بیاییم میگه اینحا دعوت گرفتنی نیست و منم طبق معمول مدام حرص میخورم و از اونطرفم مدام به شوهرم غر میزنم.حرکتهای مادرشوهرم برام شده عزرائیل دیگه ذره ای دوستش ندارم نمیخوامم به خانواده ام بگم و اونا هم یه وقت تندی بکنند. از اون طرف حرفامو جمع میکنم تا بزنم بعد تا میبینمشون نمیتونم غصه هامو بگم همش میگم حرف نزده رو میشه بزنند اما اگه چهارتا من حرف زدم و ناراحت شدند اون موقع است که خودم میرم زیر ذره بین ایشون و تا یه خطایی کنم مدام به روم میارند.
تو رو خدا کمکم کنید
اطلاعات تکمیلی
سن26جنسیتزنشغلخانه داروضعیت تاهلمتاهلسلام دوست عزیز
ممنونم از اینکه ما رو انتخاب کردید
کاملا احساس ناراحتی شما را درک می کنم
دوست عزیز وظیف شما نیست که بخواهید روابطی که خواهرها و برادرها با هم دارند را اصلاح کنید و اصلا نباید خودتان را درگیر این مسائل کنید تا جایی که امکان دارد اصلا دخالت نکنید و اگر همسرتان از دست خانواده خود ناراحت می شود خودش باید این مسائل را حل کند و اگر ناراحت نمی شود که دیگر هیچ
اگر همسر شما هم از رفتار خانواده شما با شما ناراحت شود نمی تواند دخالت کند پس باید این موضوعات را خودتان حا کنید.
چون که شما با خانواده همسرتان زندگی می کنید مسلما ناراحتی ها و کدورت هایی پیش خواهد آمد که چه بسا اگر با خانواده خودتان هم زندگی می کردید این امکان وجود داشت پس بهتر است که اگر از چیزی ناراحت می شوید در کمال احترام صحبت بکنید و به مادر همسرتان بگویید که مامان جون از حرفی که زدید ناراحت شدم.
سعی کنید بیشتر با او صمیمی شوید اما صمیمیتی که در آن مرزها وجود داشته باشد
سعی کنید بی مناسبت برای او هدیه ای کوچک بخرید تا از موضع خود در برابر شما پایین بیاید .
ودر آخر سعی کنید حساسیت خود را نسبت به خانواده همسرتان کم کنید زیرا خودتان و رابطه با همسرتان آسیب می بیند بهتر است بیشتر رابطه عاطفی و صمیمیت بین خودتان و همسرتان را افزایش دهید
موفق باشید
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید