بیست سالمه . یه ساله ازدواج کردم .از وقتی ازدواج کردم هفته ای یک بار با شوهرم ميرم خونه بابام. مامانم هر جا می شینه میگه که پارميس نمیاد سر بزنه اصلا از بچگی باهاش رابطه بدی داشتم .پسر دوست بود شدید سه تا داداش دارم من یکی مونده به آخریم با داداشم خیلی رابطه خوبی داره ولی با من نه هیچ وقت باهاش حرف نزدم حتی درمورد پریود شدن نوارخريدن برام این چیزا که حداقل همه دخترا با مامانشون حرف میزنن ولی من نه. حالا همه دارن میتوپن به من که چرا خونه مامانت نميری مامانم اصلا بهم زنگ نميزنه هميشه این منم که باید زنگ بزنم .از دوماه قبل روز عقد برادرم رو مشخص کردن اون موقع من دوروز قبل فهمیدم از زبون بابام اونم خیلی اتفاقی . من برای رضایت مامانم همه کاری کردم از ده سالگی کارهای خونه و غذا پختن 80 درصدش با من بوده چرا چون فقط ميخواستم خوشحالش کنم توجه شو ميخواستم ولی بعد یه مدت بهم فهموند که وظيفهمه😢جلو همه خیلی خوردم کرده مثلا سر موضوعات الکی حرف بد میزد بهم واقعا دلم نمی خواد برم اونجا فقط بخاطر بابام و داداشام ميرم فقط .صبح تا غروب که شوهرم بیاد تنها و بیکار میشینم تو خونه ولی خونه بابام نميرم چون کسی جز مامانم خونه نیست دیشب مادر شوهرم که خالمه برگشت بهم گفت چیکار میکنی تو خونه چرا نميری خونه بابات خوب من باید چی جواب شو بدم. بخدا خسته شدم حالم بده با هیچ کسی نمیتونم حرف بزنم خواهش میکنم کمکم کنيد
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید