با خانواده همسرم تو یه آپارتمان هستیم متاسفانه خیلی دخالت میکنند تو زندگی ما. مادرشوهرم اوایل ازدواج گفت هرجا رفتی بهم بگو منم گفتم باشه بخاطر قدیمی بودنش چیزی نگفتم یا هرچی میگرفتم میگفت کم خرج کن پس انداز کن پدرشوهرمم یه آدمی هست که رو حرفای مردم خیلی حساسه دیکتاتور و بددله حرف حرف خودش باید باشه دست بزن داره بددهنه منم تو سن 13 سالگی ازدواج کردم و ترک تحصیل. واقعا مدیریت زندگی برام سخت بود اخلاقای بد شوهرمم نمیتونستم تحمل کنم هرچی باشه اون پدر بزرگ و تربیتش کرده بود حدود یک سال افسردگی خیلی شدیدی گرفتم و تا پای طلاق با همسرم رفتیم ولی خداروشکر همه چی خوب شد و اخلاقای بد شوهرم بهتر شد چون سنم کم بود خیلی بهم زور گفتن خانواده همسرم و متاسفانه از دعواهای ما همیشه خبر داشتن و مادرشوهرم همیشه میگفت تقصیر توئه و تو باید کوتاه بیای و همه چیو مینداخت سر من به تحصیل خیلی علاقه دارم الان 16 سالمه و تو این 3 سال همیشه التماس شوهرمو برای ادامه تحصیل میکردم که قبول کرد ولی پدرشوهرم مخالفت خیلی شدیدی کرد و مادرشوهرمم طبق معمول گفت که بزرگتر حالیتون نیست و یه مشورت نمیکنین و بجای این کارا بچه دارشو اینا شوهر بدبختمم باباش کلی فحشش داد و کم مونده بود کتکش بزنه که البته اینا عادیه تو خونوادشون من خونه خودمون بودم صداشو شنیدم که داشت به خودمو پدر و مادرم فحش میداد برام خیلی سنگین بود و حدود یه ماه نرفتم خونش که اونم به خانوادم گله کرده بود یه ماهه نمیاد یه سر بزنه خوبه تو یه خونه هستیم و اینا منم چیزی به خانوادم نگفتم شرایط رفتن به جای دیگه هم نداریم تا یکی دوسال الانم متاسفانه از صبح تا شب خونه هستم و حس میکنم که دارم افسرده میشم نتونستم ادامه تحصیل بدم و روحیم واقعا داغون شد وقتی همسن و سالامو میبینم که چطور لذت میبرن از زندگیشون واقعا حالم بد میشه یه کلاس هنری یا ورزشی هم نمیزارن برم البته شوهرم مخالفتی نداره فقط خانوادش اذیت میکنن من الان چیکار کنم از صبح تا شب تو خونه و دیگه از بیرون رفتنم بدم میاد بخاطر اینکه باید به مادرشوهرم اطلاع بدم یکی دوبار نگفتم بهش و رفتم بیرون که گفت پدرشوهرت میگه باید به تو بگه کی میره و تو باید به من بگی کی میری بیرون کجا میری منم حوصله دردسر نداشتم چیزی نگفتم شوهرمم واقعا شرمندس بخاطر این کارای خانوادش و میگه یکی دوسال تحمل کن میریم از اینجا مشکل اصلی شوهرمه که باید یاد بگیره پدرش همه کاره زندگیش نیست بلد نیست جلوش وایسه خودشم میگه بخدا نمیتونم یه طرف تو هستی یه طرف پدرم
ولی خوب منم این وسط دارم نابود میشم و یکم اینجور بگذره کارم به بیمارستان روانی میکشه نمیدونم چیکار کنم
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید