با سلام خدمت مشاورین. محترم نی نی سایت. ممنون که وقت میذارین. من خانومی هستم 28ساله که با شوهرم همسنیم. مشکل من یکی نبود اعتماد بنفسم و یکی عصبی بودنه. من وقتی 15سال داشتم پدرم به مادرم خیانت کرد و با دختری شش سال از من بزرگتر فرار کردن و بعد ازدواج کردن از اون به بعدم دیگه سراغ ما نیومد. من چهار خواهر دیگه داشتم که از من کوچیکتر بودن. اینم بگم تا اون موقع شدیدا به پدرم وابسته بودم و از جنس زن متنفر بودم برا همین از مادرم گریزون بودم. زن در نظرم موجودی ضعیف و چندش اور بود. بعد از رفتن پدرم ما موندیم بی هیچ مرد و پناهی. مادرم تونست معلم بشه و ما رو زیر پرش بگیره. خیلی طول کشید تا کنار اومدم. همش با مادرم مشکل و دعوا داشتم. اسیب شدید روحی دیدم و ضعیف.شدم. افسردگی شدید گرفتم که هیچوقت دنبال درمانش نرفتم. تو نوجوانی با پسرای زیادی دوست شدم به امید پر کردن خلا تو زندگیم اما مدام ضربه خوردم. تا 23سالگی که با شوهرم اشنا شدم. کم کم شیطنتامو گذاشتم کنار ولی خب تک و توک مزاحم داشتم. اوایل قصد شوهرم فقط دوستی بود اما کم کم بم وابسته شد. منم که شیفتش بودم و هر کاری میکردم تا عاقبت تصمیم به ازدواج گرفت. خونوادش مخالف بودن. ولی هر جور بود ازدواج کردیم و تازه اخلاقای بد شوهرم به چشمم اومد. البته قبل نامزدی شرط کرد که لباس پوشیدنم طبق میل اون باشه که همش لباسا گشاد. کار نمیزاره بکنم.و هیچ جا بدون خودش نمیذاره برم. منم قبول کردم.حالا اینا به کنار که محبوسم کرد. خودش به هر مکافاتی میبردم هر جا بخوام. اما روابط اجتماعیم محدود شد. افسردگیم عود کرد.وابستگی شدی پیدا کردم جوری که تا سر کوچم بدون اون نمیتونم برم. اما اخلاق بعدی شوهرم تو مسائل مالی شدیدا متوقع و پرروئه.انتظار داره همه بدهکارش باشن و منم که تو دوستی کلی پول خرجش میکردم بد عادت شد.الان وضع مالی مناسبی نداره. تازه رفته سر کار بعد اینهمه.درس خوندن یه کار پیمانی به کمک دومادشون داره که حقوق اداره کاریه با اینهمه وام و خرج انگار مسئولیت براش سنگینه و شدیدا عصبی شده و با همه دعوا داره.منم با این وضع افسردگی با هر تلنگری اقدام به خود کشی میکنم. صد بار گفتم بریم مشاور و روانشناس نه میبردم نه میذاره برم. بهم بی توجهی میکنه. شدیدا کمبود محبت پیدا کردم. الانم گیر داده که باید طلاهاتو بدی ماشین بخرم و وقتی مخالفت کردم. هر چی تونست بارم کرد و گفت میخوام سر به تنت نباشه و برام مهم نیستی. اینم بگم برام خرج میکنه هیچ کمبودی نمیذاره ولی تا یه قرون پول دستم میاد ازم میگیره. انگار مالک همه چیه و نمیزاره یکم مستقل باشم. میگه بدم میاد تو مال منو تو باشه.و طلاهایی که خودشون دادنو مال خودش میدونه. مامانم کلی کمکش کرد براش وام جور کرد ولی بازم به چشمش نمیاد و انگار حقش بوده.تا اینبار که رگمو زدم اومد و کلی تحقیرم کرد. گفت روانی. ببرمت تیمارستان. تو ابروی منو بردی.حالا همه میگن زنش دیوونست. گفتم از کجا میفهمن گفت من بشون میگم. گفت چه غلطی کردم باهات ازدواج کردم و جلوی مامانم فحش های بدی بهم داد. گفت تو گوساله ای نفهمی. بخدا دیگه بریدم.میخوام بمیرم از این همه بدبختی خسته م. سرنوشت منم انگار قراره مثل مادرم بشه. فوبیای شدید از طلاق دارم. چون یک ادم بیشعوره که هیچوقت صبر نمیکنه به طرف مقابلشم.حق بده. اصلا براش مهم نیست ک چه حالیم. فقط ادعای عاشقی داره. تورو خدا راهنماییم.کنید. نمیتونم پیش مشاور برم و درمونده شدم. احساس شکست و بدبختی میکنم.از ایندم میترسم.حس بی پناهی و ضعف دارم.
یکی از مهمترین روش های پیشگیری از خودکشی درمان افسردگی است، چون افسردگی از مسائلی است که باعث ایجاد افکار خودکشی در شخص می شود.
مهمترین عامل در رفتارهای خودکشی برای افراد زیر ۳۰ سال، اختلالات سازشی و تعارضات خانوادگی است.
فرد سالم اسیر شرایط زندگی نمی شود بلکه می تواند شرایط بد زندگی را به میل خود و با توانایی هایی که دارد، تغییر دهد. هر انسان سالمی قادر است که برای خودش انگیزه های متفاوتی جهت ادامه زندگی بیابد تا بتواند یک زندگی با ارزش را ادامه دهد. برای رسیدن به این امر شما نیاز به کمک مشاور دارید تا بتوانید در خود ایجاد انگیزه کنید
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید