من الان هفته ۱۰ هستم ۲۳ سالمه همسرم ۲۸ خودمون خواستیم بچه دار شیم ولی از وقتی باردار شوهرم شوهرم خیلی تغییر کرده نمیدونم یا من حساس شدم خودم نمیفهمم ولی قبلا همیشه بهم میگفت خوشگلی الان مدتیه همش قیافمو مسخره میکنه بهم میگه بچمون شکل تو نشه هیچی نمیگم اما خیلی اذیت میشم در صورتی قبلا همیشه میگفت دوس دارم یه دختر شکل خودت داشته باشم دلم برات تنگ شد به اون نگاه کنم اما الان خبری ازین حرفا نیست خانواده همسرمم هیچوقت از اول ازدواج اهمیتی بهم ندادن کلا خوششون از من نمیاد ولی خیلی با جاریم خوبن جاریم هرروز اونجاس اما من نه هروقتم برم اینقد ناراحت میشم حرص میخورم ترجیح میدم نرم چون تعریف میکنن چقد به جاریم خوبی کردن من بدتر اذیت میشم مثلا با اینکه شهر دور بوده جاریم باردار شده مادر شوهرم میگه هرماه میرفتم کلی وسیله براش میبردم اما به من هیچ محبتی تا حالا نکردن من همیشه براشون کادو میگیرم حتی بی مناسبت برا مادر شوهرم برا بچه های جاریم اما اونا هیچوقت چیزی برا من نگرفتن قبل بارداری هم میدونستم با من خوب نیستن من فقط محبت کردم بلکه اوضاع بهتر شه اما نمیشه اوایل فقط خانوادش بهم اهمیت نمیدادن زیاد برام مهم نبود الان شوهرمم بهم اهمیت نمیده میدونه چقد اذیتم حالم بده کمردرد دارم حتی خودش نمیره میوه بیاره بخوره هیچ کمکی بهم نمیکنه هیچی همشم میگه تو تنبلی هیچ کار نمیکنی غذات بدمزست مامانم فقط غذاش خوبه من هیچی نمیگم به روش نمیارم ولی مدام خونه نیست گریه میکنم هیچی حالمو خوب نمیکنه احساس میکنم شوهرمم دیگه منو نمیخواد احساس پوچی میکنم حس میکنم چقد آدم بیخودی ام هیچکی دوسم نداره دلم برا این بچه میسوزه فقط تو این حال منه واقعا نمیدونم چیکار کنم در ضمن خیلی از نظر مالی و فرهنگی خانوادم از خانواده شوهرم بالاترن اما همیشه باهاشون خاکی رفتار کردم سعی نکردم نشون بدم تفاوت داریم اما هیچکدومشون به من اهمیت نمیدن انگار من غریبم توشون تروخدا بهم بگین باید چیکار کنم چجوری رفتار کنم من میترسم افسردگی بارداری بگیرم یا گرفته باشم
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید