سلام ببخشید من دختر دایی همسرم از اول که نامزد کردیم خیلی مزاحممون میشد همش اس میداد به شوهرم میگفت حلالت نمیکنم اینطور که فهمیدم خانواده همسرم گفتن ایشون دوست داشته با همسرم ازدواج کنه اما همسرم و خانوادش تمایلی نداشتن خلاصه به هر نحوی این خانم منو اذیت میکرد. اولین بار که مسافرت رفتیم ۳ شب به شوهرم با شماره ناشناس پیام داد مدام عکسای عاشقانه پستای عاشقانه که میدونستم با شوهر منه میذاشت مثلا مینوشت الان که داماد یه خانواده ای شدی میدونم بازم به من فکر میکنی اینا خیلی منو زجر میداد برام یه کابووس بود همش فکر میکردم میخواد شوهرمو ازم بگیره رابطه خانواده شوهرمم باهاش قطع شده بود بجز جاریم که حتی جلو جاریم گفته بود ایشالا بریم چهلم شوهر من باز جاریم باهاش رابطه داشت یا شوهرم مریض شد یه مدت چربی خون شدید و اذیت شدید بود جاریم بهش گفت اینم گفته بود خدای منه مریض شده از جاریمم بدم اومد دیگه انتظار داشتم اینم به خاطر شوهرم باهاش رابطه نداشته باشه چخ برسه خبرم براش ببره اون مث دشمن ما بود تا حدود یه ماه پیش یه روز صبح مادر شوهرم زنگ زد گفت دیشب با خانواده همین دختر دایی همسرم رفتن بیرون شام وای خواستم بمیرم گفتم تموم دیگه همه یادشون رفته الان دیگه پاش باز میشه شوهرم میبینه اتفاقی برا زندگیم میوفته تنها کاری به عقلم رسید یه اکانت اینستا الکی ساختم به خودم پیام دادم که شوهرت تورو نمیخواد برا پولت تورو گرفته منو دوس داره به من برمیگرده یه طوطی داریم شوهرم همیشه میگفت این از تو برام عزیزتره به شوخی، نوشتم ببین حتی طوطی شواز تو بیشتر دوس داره ببین چقد براش بی ارزشی بعد اینارو به شوهرم نشون دادم اونم به مامان ایناش گفت خیلی بد شد فکر نمیکردم اینقد شدت بگیره فقط انتظار داشتم باهاش قطع رابطه کنن بدونن هنوز میخواد زندگیمو خراب کنه از پستا و عکسای پروفایلش میدونستم اما دعوا شد حتی کلی به جاریم حرف زدن که تو براش فضولی کردی اما زود تموم شد رابطشون باهاش قطع شد من برا حفظ زندگیم مجبور بودم این کار کنم هرچند کارم اشتباه بود اما ترس و استرس و حسادت زنونه باعث شد این کارو بکنم الان بعد یک ماه همسرم فهمید کار من بوده پیاما هرچی از دهنش دراومد بهم گفت حرفای خیلی بد بعد منو برد خونه مامانم منم نتونستم بمونم با آژانس سریع برگشتم خونه کلی منو زد گفت برو گمشو دیگه ازت بدم میاد آبروی اونارو بردی تو آدم نیستی اینقد التماسش کردم گفتم بزار امشب بمونم گفتم آروم میشه اما نشد صبح باز منو زد به زور بردم خونه مامانم هرچی گفتم ببخشید به خاطر زندگیمون کردم حالیش نبود من دو ماهه حاملم گفت باید بچرو بندازی طلاقت میدم من الان خونه مامانم هستم مامانم در جریان هیچی نیست یه شبه اینجام دارم میمیرم به نظرتون باید چیکار کنم با این همه بی احترامی و کتک صلاحه باز باهاش زندگی کنم؟و در ضمن هیچوقت حاضر نیستم بچمو از دست بدم شده خودم تنها بزرگش میکنم اما میخوامش من باید چیکار کنم اندازه کافی التماسش کردم اما گفت دیگه منو نمیخواد ممنون میشم زودتر راهنماییم کنین در ضمن من ۲۳ سال و همسرم ۲۸ سالشه
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید