سلام.وقت بخیر
خیلی با خودم کلنجار رفتم.خواب به چشمام نمیاد.تا اینکه شما به ذهنم اومدین.
پدر من سالها پیش زمانیکه یکسال و دو ماهه بودم از دنیا رفت.مادر من هجده سال بیشتر نداشت که بیوه شد.تا هفت سالگی من ازدواج نکرد.با اینکه حقوق پدرم بود اما حرفهای مردم کاری کرد که مادرم با مردی ازدواج کنه که خانمش فوت شده بود و سه تا دختر داشت.جد پدری من حضانت من رو گرفت و مادرم برای همیشه از من گرفته شد.همسرش نظامی بود و من فقط عیدها و گاهی تابستانها مامانم رو میدیدم.از گذشته حرف نزنم که جز سیاهی و تلخی خاطره ای ندارم.سالها گذشت همسر مادرم بازنشسته شد و به شهر خودمون برگشتن.سه تا دخترش ازدواج کردن و مادر من از اون آقا صاحب یک دختر و دو پسر هستن که به جرأت بگم عمر من هستن.من اکنون یک زن 32 ساله هستم که ازدواج کرده و صاحب یک دختر 19 ماهه و شاغل در آموزش و پرورش.همسرم بخاطر شرایط کاری با من و دخترم زندگی نمیکنه و من تمام این 19 ماه دخترم رو تنهایی بزرگ کردم.بماند که بخاطر شرایط زندگیم و آسیبهایی که بعد زایمانم و از درد تنهایی بهم وارد شد یک مدت فلوکسیتین مصرف کردم و بخاطر افسردگی و فوبیا به تجویز پزشک سرترالین مصرف کردم.اول مهر گذشته تا خرداد دخترم رو مادرم نگه داشت که گاهی متوجه نارضایتی همسرش میشدم که مامان و خواهرم میگفتن که بخاطر دیابتشه تا اینکه تابستان به دعوت مادرم بصرف ناهار رفتم خونشون دختر و نوه شوهر مامانمم بودن که پسرش بشدت شیطنت میکرد.بک لحظه در اتاق محکم بسته شد و همسر مامانم دست دخترم رو گرفت و از اتاق پرت کرد بیرون.منم با گریه و بغض از خونشون زدم بیرون.میخوام دخترم رو بزارم مهد اما نگرانم هنوز دو سالش نشده دلم میخواد یکسال مرخصی بدون حقوق بگیرم بشدت نیاز مالی دارم.دلم میخواد پرستار بگیرم دوستانم من رو میترسونن که تو خونه نیستی و ممکنه با بچه بد رفتاری بشه.خیلی تنها و بی پناهم.شما بگین چیکار کنم؟مامان و خواهرمم دیگه اصراری ندارت دخترم رو ببرم اونجا از طرفی خودمم دیگه دوست ندارم.دارم دیوونه میشم.گاهی میگم ایکاش بچه دار نمیشدم که الان اینطور شرمنده بچه م بشم.
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید