با عرض سلام و خسته نباشید
من از خانواده شوهرم خیلی ناراحتم و نمی دونم چطوری باید باهاشون رفتار کنم برای همین مزاحم شما شدم
من و همسرم هر دو ازدواج دوممون هست یک سال و نیم هست که ازدواج کردیم هیچ کدوم بچه از زندگی قبلی نداریم . من
ما 8 دی سال 94 با هم ازدواج کردیم قبل از اون حدود 6 ماه باهم در ارتباط بودیم که همو بشناسیم . قبل از ازدواج ما خانواده همسرم هییچ کاری با من نداشتن حتی نه برای خریدامون اومدن نه موقع جهازبرون من اومدن انگار براشون اهمیت نداشت که من هستم یا نیستم حتی یه زنگم نمی زدن به ببینن من مرده ام یا زنده ام . بعد از عروسی کم کم باهام ارتباط گرفتن و زمان زیادی نگذشته بود که این ارتباط رنگ دخالت به خودش گرفت . یه جورایی انگار ازم بازجویی می کردن که کجا رفتم و چیکار کردم و چی خریدم و چی خوردم و چقدر پول درمیاریم و خلاصه حرفای این مدلی . بعدش خیلی راحت نظر می دادن که مثلا ابروهاتو فلان مدلی برندار مانتوی مشکی بخر انگار من خودم آدم نیستم و این چیزا رو نمی دونم فقط اینا زندگی کردن تو دنیا . یه مدتی هم همشون عادت کرده بودن لباس های مورد استفاده خودشون رو میدادن به من که بعضا لباس زیرشونم میدادن من بخاطر این که دلشون نشکنه یا حرف در نیارن قبول می کردم اما هیچ وقت نمی پوشیدمشون یا در مقابل پرس و جوهاشون مجبور بودم جواب بدم چون . وقتی حرفها و دلسوزی های اونا رو تو زندگیم عملی می کردم با شوهرم دچار مشکلات عدیده ای میشدم مثلا دم عیدی مادرشوهر فرمودن حتما مانتوی مشکی بخرم که از زانوم پایین تر باشه و خواهر شوهر فرمودن مانتو جلوباز خوبه الان منم خواستم نظرات اونا رو اعمال کنم از این طرف همسرم هم یه مانتو برام پسند کرده بود که از روی زانوم بود و دکمه داشت و اتفاقا خیلی هم گرون بود اما من به ناچار برای اینکه حرف اونا زمین نیفته رفتم و یه مانتوی بلند مشکی جلو باز برداشتم س این قضیه شوهرم حسااابی دعوام کرد که این چیه خریدی منم بخاطر فشار روحی که روم بود ( این فشار روحی از این جهت بوجود اومده بود که همیشه استرس داشتم که نکنه چیزی بخرم مادرشوهرم خوشش نیاد چون به روی آدم میگه ) برای اولین بار برگشتم بهش گفتم مادرت یه چیزی میگه خواهرت یه چیزی میگه خودت یه چیزی میگی خسته شدم از دستتون . البته شوهرم کلی باهام دعوا کرد که تو باید چیزی رو بخری که خودت دوست داری نه کس دیگه و برام همون ماتویی که خودش پسندیده بودم خرید (البته خودم ازش خواستم چون خودمم از اون خوشم اومده بود). عید رفتیم مادرشوهرم تا مانتو رو دید گفت مگه نگفتم بلندشو بخر البته با شوخی و ظنز گفت که شوهرم برگشت گفت به تو چه ربطی داره هرچی خودش بخواد می خره ( شوهرم خیلی رکه و با کسی تعارف نداره) سر این قضیه کل عید رو با من بد رفتاری کردن و بارها اشکمو در آوردن منم ازشون بدم اومد من عادت داشتم روزی یک بار چه تلفنی چه از طریق تلگرام حال و احوال مادرو پدر همسرم رو می پرسیدم و توی تلگرام هم خواهرشوهرم یه گروه باز کرده بود که روز حداقل 2 ساعت با همشون حرف می زدم . بخاطر این جریان دیگه نه به مادرشوهرم پیام می دم و نه فعالیت زیادی توی گروه دارم شاید هفته ای یک ربع بیشتر نیستم تو گروهشون
البته مادرشوهرم شهرستان هست و ما آخر هفته ها هر هفته اونجا هستیم . اونجا با هم خوبیم و تحویل میگیریم همو اما بعدش دیگه یک بارم نشده بهم زنگ بزنه ببینه چیکار می کنم به شوهرمم تایم اداری زنگ میزنه که من حضور نداشته باشم . کلا انگار من یه سایه هستم تو خانوادشون . این منو آزار میده چون من کارمندم و فقط پنج شنبه و جمعه خونه هستم و این دو روز با ارزشم رو مجبورم اونا رو تحمل کنم هرقدرم به شوهرم میگم رفت و آمدمون رو کم کنیم قبول نمی کنه یادمه یه هفته نرفتیم شنبه اش مادرشوهرم زنگ زدم به شوهرم و کلی پشت تلفن گریه کرد .
تیر سال پیش می خواستیم بریم ترکیه هی زنگ میزدن به من گریه می کردن که نرید اونجا بمب گذاری شده منم فکر می کردم نگران سلامتی ما هستن انقدر استرس داشتم و به شوهرم فشار وارد می کردم که نریم اما قبول نمی کرد. تا بهشون گفتم پرواز ما چارتر هست و پولمونو پس نمی دن دیگه هیچ کدومشون حرفی نزدن گفتن باشه پس برید . بعدها مادرم گفت خواهر هسمرم برگشته بهش گفته خبرداری بچه ها می خوان برن ترکیه پول ها رو خرج می کنن بر می گردن اونجا هزینه اش بالاست
یا مثلا وقتی مهمون میان خونه ما سریع وسایلمون رو چک می کنن اگه یکدومشون خراب شده باشه بهم میگن فلان چیز که سالم بود چرا خراب شده و از من بازخواست می کنن .
مثلا برای پاگشای ما هر کدوم یه نیم یا سکه کامل داده بودن به عنوان هدیه و البته یه نیمم مادرشوهرم داده بود همسرم برد اونا رو فروخت و برام یه گردنبند گرفت دفعه بعد که بحث سکه ها بود مادرشوهرم برگشت به شوهرم گفت پس اون سکه ها رو چیکار کردی درحای که میدونست من زنجیر خریدم شوهرمم گفت به تو چه ربطی داره اون موقع هم من ناراحت شدم که دارن حساب کادوهاشونو می کشن از ما
تولدم بود خواهرشوهر بزرگه برام یه بلوز و دامن خیلی بزرگ آورده بود که خیلی هم زشت بودن منم دادمشون به یه فقیر حالا هی ازم میپرسه اون لباسایی که برات کادو آوردمو چرا نمی پوشی
و خیلی از این موارد
واقعا موندم چیکار کنم خیلی بهم فشار روحی وارد میشه و خیلی افسرده شدم خودمم آدم مثبت نگری هستم و هیچ وقت به این فکر نکردم که شاید اونها نیت بدی داشته باشن اما عید که باهام بد رفتاری کردن کلا نسبت بهشون جبهه گرفتم و در واقع بدم میاد ازشون
ببخشید اگر طولانی شد
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید