با سلام.من ۲۸ساله هستم ۱۰ساله که ازدواج کردم یه دختر ۹ساله هم دارم, خانواده ی من طوری بودن که من با اولین خواستگارم ازدواج کردم با یکی از فامیل های دور مادرم, تا کسی از نزدیک خانواده ی منو نبینه باورش نمیشه که من چطور دوام اوردم این چند سال.خیلی بی درکن در مورد همه چی بی منطق,......اگه یه روز کسی باخانواده من رفت امد کنه بی شک دیونه میشه, منم به خاطر کلی مشکلات زودتر ازدواج کردم اما چون هم سنم کم بود هم عقلم نمیرسید بدون معیار ازدواج کردم فقط میخواستم ازدواج کنم و راحت بشم از اون خونه.متاسفانه شوهرمم هیچ دست کمی از خانوادم نداره یعنی خیلی بی درک و منطقه, من خودم فقط تونستم دیپلممو بگیرم شوهرم سیکله,من ۱۷سال خونه پدرم بودم هیچوقت به یاد ندارم که از ته دلم خندیده باشم, بعدشم که ازدواج کردم باز همونطور زندگیم گذشت من همون ماه اول زندگیم باردار شدم ناخواسته..الان مشکل من اینه که دوست دارم زندگیم ارامش داشته باشه و بدون غصه با شوهر و بچم زندگی کنم اما شوهرم هیچ وقت منو درک نکرده بلکه همیشه عذابمم داده با حرف زدنش با کارهاش با رفتارش,بخدا هر چه تلاش میکنم زندگیم خوب باشه نمیشه فقط تو خودم میریزم, اگه مریض باشم شوهرم اونقد درک نداره که ازم مراقبت کنه یامنو دکتر ببره با حرفای بی ربطش بیستر حالمو بد میکنه, اگه بگم مارو بیرون ببر شاکی میشه که چرا همش شمارو باید بگردونم!حرفاش مثل بچه هاس هیچوقت مسولیت منو بچمو به گردن نگرفته که مثل مرد ازمون مواظبت کنه,هروقتم خیلی بهش احتیاج داشتم که پشتم باشه و بهش تکیه کنم, منو رها کرده تو بدترین شرایط, هیچکسو ندارم فک میکنم شوهرم باید هوامو داشت تو زندگی اما متاسفانه هیچوقت نداشت هیچوقت, با اینکه من همه جوره با زندگیم ساختم به خاطر دخترم...حتی کسی رو هم ندارم پیشش درددل کنم خیلی افسردم دلم برای دخترم میسوزه که اونم مثل من بی کس بزرگ میشه فکر خودکشیم نمیتونم زندگی به این معنایی رو ادامه بدم فک میکنم هیچوقت درست نمیشه هیچوقت...
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید