من وشوهرم تقریبا فامیلیم، ازدواجمون سنتی ولی با رضایت خودش بود،خیلی بهمابراز علاقه میکرد، اما اخرای ماه دوم یکدفعه ارتباطش رو باهام کم کرد، دیگه ابراز علاقه نمیکرد، بهش گفتم دلخوره ازم،میگه تا حالا ذره کوچکترین تاراحتی ازت ندیدم، تو خیلی خوبی من خیلی بدم، مشکل از منه نه تو. میگم چرا اینقد ازم دور شدی میگه اشتباه میکنی من همیشه هستم ازت دور نشدم، اما رفتارش اینو نمیگه، قبلا برای دیدنم بی تاب بود، ارش بودم با نگاهش و تماسش بهم حسشو انتقال میده، الان هر چی میگم میگه ای کاش بد بودی، تو در کنارم خوشبخت نمیشی، زیاد اصرار کردم و گریه کردم گفت یه مشکلی داره که مال دوران مجردیشه فک کرده حل شده اما الان فهمیده نشده، هر کاری میکنه نمیتونه حلش کنه. گفتم چکار کنیم گفت بهم مهلت بده ببینم میتونم حلش کنم یا خودم راحت کنم. اما همه اش بهم میگه اینقد وابسته ام نشو، دیگه دارم با این رفتارش دیونه میشم. چند وقت پیش قبل از این رفتارش بهم گفت که یه نفر داره با بودن من تهدیدش میکنه گفتم اگه مال گذشتس تموم شده گفت اره، گفت پس بگو تهدیداش اثری نداره. حالا نمیدونم چه تصمیمی بگیرم، برادرام بفهمن به این راحتی ولش نمیکنن، بین دوراهی بدی گیر کردم...
نظرات شما
جدیدترین پرامتیازترین