سلام مشاور عزیز من یک مشکل خیلی بزرگ دارم اونم مادرشوهرمه من 32 سالمه و از 24 سالگی شدم عروسشون این مدت از خانوادم دور بودم و تو یه شهر غریب مادرشوهرم خیلی خیلی اذیت کرد از فرق گذاشتن بین عروساش بگیر تا همه چیز خیلی بهم بی احترامی کردند مثلا باجاریم مهمونش بودیم فقط از اون پذیرایی نیکرد و جلوی من بشقاب خالی میگذاشت!!! حتی کادویی که واسه تولد دختر من اورد نصف کادوی بقیه نوه هاش بود عروسی من بسیار ساده اما واسه جاریام بهترین عروسیا گرفت هیچ مراسمی واسم کادو نیاورد اما حالا با وقاحت تمام میگه میخوایم فلان روز شب چله ببریم واسه جاریت تو هم بیا و بقیه مراسما!!!! اول زندگی همش بین من و شوهرما اختلاف مینداخت و نذاشت بفهمیم نامزدی و زندگی عاشقانه چیه کارمون اوایل دعوا بود فقط تا من کلا ارتباطما باهاش کم کردم و الانم قطع کردم . شوهرم چون اینجا خیلی تنها بودیم درخواست انتقالی داده واسه شهری که خانواده من اونجاند اما تهدید کرده اگه میخوای با خانوادت خوب باشم باید با خانوادم خوب بشی رفت و امد کنند و ... در صورتی که یکی از دلایل رفتن من از اینجا و اینکه پذیرفتم شوهرم پستشا از دست بده همین دوری از خانواده شوهرم بود و میدونم اگه بهشون رو بدم هر ماه قراره بیاند و چند روز بمونند و کلی دوباره اعصاب منا خورد کنند تو همه زندگیمون دخالت میکنه همش انتظار داره شوهرم هر چی داره واسه اونا هم خرج کنه درصورتی که در سخت ترین شرایط ما را تنها گذاشتند و یه کمک کوچیکم نکردند اصلا میخوام دیگه نبینمش شما بگید چیکار کنم ؟؟؟ چیکار کنم شوهرمم بیخیالشون بشه خودشم همه کاراهای زشتشونا با چشماش دیده که اگه کوچکترینشا از خانواده من دیده بود تا اخر عمرم قطع ارتباط میکرد باهاشون!!!! کلا هیلی مشکل دارم درین زمینه رابطه داشته باشم یه جور اذیت میشم رابطه هم نباشه شوهرم اخلاقش به هم میریزه گاهی فکر طلاق میاد تو سرم چیکار کنم؟؟؟
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید