سلام خانوم دکتر خانمی هستم سی ساله.فرزند اول خانواده هستم و از کودکی تصویری که از پدر مادرم دارم فقط دعوا و خشونت هست و منی که سردرگم بینشون بودم.یادمه تو کودکیم به علت شب ادراری مدام تهدید میشدم و یک شب درحالیکه کاملا خواب بودم پدرم با قاشق داغ من رو سوزوند...مادرم مدام کتک میزد تحقیر میکرد به خاطر دارم یک روز توی جلسه ی اولیا و مربیان مدرسه بلند شد و گفت من اصلا از دخترم رضایت ندارم شیطونه و دعا میکنم نباشه از دستش راحت بشم.و معلمم مدام سعی در آروم کردنش داشت و ماست مالی که نه خیلی دخترتون دختر خوبیه و...همیشه شاگرد اول بودم و شکر خدا هوش خیلی خوبی دارم ولی مادرم حتی تا مقطع راهنمایی درس میپرسید و پیگیری وسواسی روی درس من داشت و یک چوب توی خونه ی ما بود که موقع درس و با کوچکترین اشتباه توی سر و کمر من میزد.جالبه که الان میگه من یادم نمیاد این کارارو کرده باشم.خلاصه به همین منوال گذشت و سال پیش دانشگاهی من با همسرم اشنا شدم و نامزد شدیم.همسرم رو دوست دارم و زندگی خوبی باهاش داشتم.دو سال پیش ناخواسته باردار شدم ولی وقتی فهمیدم باردارم دیگه عاشقش شدم و یادم رفت ناخواسته اس.تا یک سال و نیمگی پسرم همه چیز عالی بود.فکر میکردم خدا این بچه رو بجای سختی های زندگیم بهم داده.پسرم بی نهایت شیرین و زیباست.جوری که هرجا میریم ازش عکس میگیرن و زیباییش توی اقوام زبانزد هست.یک سال و نیمه شد به حرکات تکراریش شک کردم و رفتم علائم اتیسم رو بررسی کردم دیدم بعضی هاشو داره.زندگیم سیاه شد به وضعیتی رسیدم که با لباس خونگی منو بردن پیش روانپزشک.همسرم و همه ی خانوادم بر علیه من شدن مدام میگفتن به بچه برچسب میزنی...ماه ها تو سکوت عزاداری کردم برای آرزو هام برای طفل معصومم.هیچکس نپرسید چطور دارم ادامه میدم.بارها نقشه ی کشتن خودمو پسرم رو کشیدم.تا اینکه متوجه شدم تو ماه هایی که برای خودم مشغول عزاداری بودم حامله بودم.گفتم میخام بچه رو بندازم.به ظاهر میگفتن بنداز ولی همش بازی روانی بود.چون لحظه ی آخر نمیذاشتن.خلاصه به بودنش عادت کردم گفتم شاید اومده که پناه بشه برام...به دنیا اومد.توی غربالگری سه تا پنج روزگی گفتن مشکوک به کم کاری تیرویید هست.بعد از اون چهار بار دیگه ازش تست گرفتن گفتن مشکلی نداره.ولی نمیتونم بپذیرم سالمه و ذهنم همش دنبال نشونه های مریضی میگرده توش
پسرمم تازه داره عقب بودن کلامش و علایق محدودش به چشم خانوادم و پدرش میاد و فهمیدن که دیوونه نبودم.دوجا بردمش ارزیابی پیش روانپزشک گفتن علائمی داره ولی چون گفتار داره و جمله بندی رو شروع کرده اگرم توی طیف باشه آسپرگره
خودم و همسرم بسیار جوان و امروزی هستیم بحز درد این بچه ها مشکلی با همسرم و زندگیم نداشتم
الان از همه ی اطرافیانم بدم میاد میگم همه بچه ی سالم دارن و...فقط من بین اینهمه ادم باید با همچین دردی مواجه میشدم تو زندگی
از مادرم و پدرم عمیقا متنفرم هرچند الان خیلی زحمت بچه هامو میکشن ولی ته دلم بدم میاد ازشون و بی رحمم نسبت بهشون.
مادرم مدام میگه سه تا بچه داشتم عین بلبل حرف میزدن تو خودت کم میذاری.درحالیکه مدام درحال کار کردن با پسرمم.پسرم بسیار بیش فعاله و همش درحال خرابکاریه ولی تا حالا دعواش نکردم چه برسه کتک ولی مادرم همش حس گناه میده بهم.هی به پسرم میگه بمیرم برات کسی مراقبت نیست سرت خورده به میز.درحالیکه پسر من در ثانیه حوادث خطرناک خلق میکنه و بیشتر از این در توان هیچ بنی بشری نیست مراقبش باشه.
همش تو ذهنم مرور میشه که کم کاری تیرویید باعث عقب ماندگی ذهنی میشه...و از هر چهار هزار بچه فقط یکی همچین مشکلی داره....چرا من ؟
بچه اولم اونجوری ؟الان دخترمم اینجوری؟
دخترم هم عین پسرم چشم رنگی و بسیااار زیباست کاش لاقل زشت بودن.....
خداااا
هرشب که میخوابم ارزوی مرگ میکنم خانوم دکتر
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید