سلام امیدوارم که حالتون خوب باشه من مادر دختری شش ساله ام، چند روزیه که حالم بخاطر حرف هایی که بهم زده خیلی بده، دچار خود سرزنش گری و درماندگی شدم و احساس عجیبی مثل تغییر در دوست داشتن دارم سال پیش دخترم بهم گفت کاش وجود نداشتی، گفتم چرا؟ بهم جمله ای با مضمون اینکه چون زشتی گفت دلم خیلی شکست ولی گذاشتم رو حساب بچگی تا چند روز پیش که دوباره بهم گفت من تو خودم یکی دوستت داره و یکی نداره، ولی بیشتر دوستت ندارم همه اینا رو هم در حالت عادی و درد و دلی بهم میگه و در لحظه هم با عذاب وجدانش درگیر میشه و گریه میکنه بابت حسی که داره. دلیلش رو پرسیدم بحث من و همسرم رو عنوان کرد. امروز هم یک نقاشی کشید منو و خودش و پدرش که من بزرگتر بودم و دست همسرم رو گرفته بودم و اون تو بغل پدرش بود بالای برگه فقط اسم پدرش رو نوشته بود. ناگفته نمونه در زندگی نود درصد مسولیت بچه با من بوده تا جایی که از کارم خارج شدم و خانه دار شدم از حس خودم بگم بشدت دلشکسته ام و حالم از خودم و همه کارهایی که کردم بده، به این فکر میکنم چقدر همه چیز بیرحمانه ست، همسرم هیچ از خودگذشتگی و همکاری لازمی در امر بچه داری نداره حتی روزهای تعطیل گوشی بدست و دراز کشیده ست، چرا باید دخترم این حرف ها رو بهم بزنه
در واقع اینقدر حالم بده احساس میکنم یک بندی از بین ما پاره شده و حسم رو به بچه ام عوض کرده انگار دیگه مثل قبل دوستش ندارم
هرگز ازینکه بخاطرش چه کارها کردم نگفتم و نخواهم گفت چون وظیفه ام بوده ولی حقم نیست که اینهارو بشنوم
مادرهایی دیدم که بدترین رفتارها رو داشتن ولی بچه شون عاشقشونه، حتی دوست ندارم تلاشی کنم تا دوستم داشته باشه دیگه، احساس خستگی و دلشکستگی بی نهایت دارم
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید