سلام
نه ساله ازدواج کردم. دو تا بچه هفت و سه ساله دارم.
من بسیار شخص کاری و چند بعدی بودم (شاغل بودم. عضو انجمن نویسندگان برتر شهرمون بودم. ویولن میزدم. قهرمان کشوری یه رشته ورزشی بودم. همزمان هم کار میکردم هم درس میخوندم و چند تا عنوان خوب دیگه هم داشتم)
اول ازدواج من شاغل بودم ولی همسرم شغل نداشت.داشت روی یک پروژهی تحقیقاتی کار میکرد. من عاشق رشته تحصیلیش بودم. با خودم گفتم کمکش میکنم و دو تایی پیشرفت میکنیم.
همه چی رو بوسیدم گذاشتم کنار. تا فقط کار کنم و پولمو به همسرم بدم تا اون بتونه پروژههاشو عملی کنه و ب اصطلاح خودمونو بکشیم بالا...
آنقدر فشار و استرس بالا بود که ناخواسته باردار شدم. کلی التماس به همسرم ک بندازیمش. اصلا شرایط روحی و مالی مساعدی نداشتیم که بخواهیم بچه دار شیم. اما همسرم ب شدت مخالف بود. (همسرم فرد مذهبیه ولی من اصلا اعتقادی به مذهب نداشتم. موقع خواستگاری هم همه چیو بهش گفته بودم و خودش منو قبول کرد. البته در زندگی مشترک خیلی آزارم میداد که نماز بخونم و به دین برگردم ولی زیر بار نمی رفتم تا اینکه خسته شدم و برای اینکه دست از سرم برداره بخاطر همسرم نماز میخوندم)
بعد از زایمان اولم، دخترم بیماری سندرم پیر رابین داشت، خانه نشین شدم تا ازش مراقبت کنم.
مقداری از پولمو ب همسرم دادم. ماشین خرید اما ب اسم خودش زد!
ازش دلیل خواستم حسابی سفسطه کرد...
باز پولامونو جمع کردیم تا با پیشنهاد من خانه بخریم. این بار خانه به نام مادر شوهرم شد.
دلیل خواستم گفت بیشتر پول رو مادرم داده. (اندازه سه دانگ مادرش کمک کرده بود ولی من هم دو دانگ و مقداری بیشتر کمک کرده بودم. خودش هم نزدیک نیم دانگ)
با اینکه ناراحت شدم اما خیلی حساسیت ب خرج ندادم.
تا اینکه همسرم شروع کرد به برچسب زدن به من.
(البته از همان اول زندگی هر بار ی مدل برچسب میزد و انتقادهای بسیار بسیار شدید میکرد و کلا منو توی منگنه میذاشت. کلا اعتماد ب نفسمو از بین برده بود)
این بار برچسبش خیلی رو مخم بود. میگفت تو بیعرضه و بی خاصیت هستی ب خاطر همین خونه رو کردم ب اسم مامانم. چون اون شم اقتصادیش عالیه و خونه رو ب باد نمیده...
حس خیانت در مال بهم دست داده بود. من بهش اعتماد کردم. و این همه سال که کار کردم، پولمو دو دستی تقدیم آقا کردم و اون در عوض تشکر و در عوض اینکه سهم خودمو بنامم بزنه شب و روز بهم انگ بیعرضهگی میزنه...
خسته شدم
دیگه اعتمادی بهش ندارم
ولی دو تا بچه کوچک دارم
نمی دونم چی کار باید بکنم؟!!!
نه سال از تمام خواسته هام گذشتم ب خیال خام پیشرفت. آقا نه تنها پیشرفتی نکرد بلکه هرجایی هم که رفت تا پروژههاشو عملی کنه به در بسته خورد و ندانم کاری های خودشو ب پای اطرافیان نوشت...
خواهش می کنم منو راهنمایی کنید. با این زندگی ب ظاهر مشترک چه کنم؟
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید